مقدمات مرخصی شهید کیا
عملیات والفجرمقدماتی پایان یافت. من ودوستم شهیدکیا برگشتیم اهواز. هنوز چند روزی به پایان سال شصت ویک مانده بود.گاهی با شهیدکیا شوخی میکردم و میگفتم: دوست عزیز ببخشید شما پدر و مادر هم دارید/ با خنده سوال کرد: چرا؟ گفتم: به خاطر اینکه این مدت را در جبهه هیچ اسمی از پدر، مادر، برادر و خواهر نمیبری، نه تلفن میزنی نه نامه مینویسی و نه حرفی میزنی. همهاش به فکر مسائل جنگ هستی و هروقت به او میگفتم ازدواج کن. در پاسخ میگفت: تا جنگ تمام نشود، من ازدواج نمیکنم. نهایتاً گفت: بله حاج آقا من هم پدر و هم مادر هم قبیله و قوم و خویش دارم و اگر اجازه بدهید ایام فروردین و عید نوروز مر خصی میروم. لذا پس از هماهنگی با اینجانب عازم مرخصی شد و ما در اهواز ماندیم.
مقام عبادی و شوخ طبعی شهید کیا
شهید سلیمان کیا به عنوان دادیار جانشین در دادستانی سپاه مستقر در قرارگاه خاتم و منطقه جنوب انجام وظیفه میکرد. البته دادیار جانشینی بود که از مدتها قبل در منطقه مستقر بود وگاهی امثال اینجانب با چند ماه ماموریت به عنوان سرپرست دادستانی به منطقه اعزام میشدیم و پس از پایان ماموریت بر میگشتیم. لکن ایشان تقریباً ثابت بود. در اوائل مأموریتم، ایشان گاهی میگفت: برویم نماز جماعت و دعوت به کارهای عبادی میکرد و از من خواست که کلید اتاق کار را در اختیارش بگذارم تا شبها را آنجا استراحت کند (البته کلید اتاق قبلاً دست خودش بود. لکن پس از آمدن اینجانب به عنوان مسئول کلید را به من تحویل داده بود) و حال آنکه بقیة نیروها در اتاقی به عنوان آسایشگاه با هم استراحت میکردند. ضمن اینکه اینجانب با پیشنهاد ایشان موافقت کردم و کلید شعبه دادیاری را در اختیار وی گذاشتم، چون بینهایت فردی شوخ و شلوغ بود، مقداری در دلم شک ایجاد شد که این آقا کلید شعبه را میخواهد، چکارکند و چرا درجائی که همه میخوابند، استراحت نمیکند. درست است که کلید قبلاً در اختیار خودش بوده؛ لکن الان مسئولیت با من است و باید بیشتر دقت کنم. او طوری شلوغ بود که مثلاً اگر از اقوام یکی از دادیاران دیگر از شهرستانهای اصفهان /مشهد / شیراز و... زنگ میزدند، ایشان گوشی را برمی داشت. اگر میخواست او را بزرگ کند، میگفت: من راننده ایشان هستم، اگر پیامی دارید، بفرمائید تا به عرض ایشان برسانم و اگر میخواست او را کوچک کند میگفت: او راننده ما است او را فرستادیم، بازار چیزی بخرد. شما دوباره زنگ بزنید و بعد اینها را در جمع تعریف میکرد و میخندید. لذا با این دید و شبهات موجود یک شب نیمههای شب بیدار شدم، با خود گفتم آهسته از سوراخ جای کلید یک نگاهی هم به داخل اتاق کیا داشته باشم. وقتی نزدیک آمدم دیدم این جوان مؤمن، دل شب رو به قبله ایستاده و دارد نماز شب میخواند. دستها را به آسمان بلندکرده وگردن را کج نموده و به در گاه خدا مینالید و چنان غرق در عبادت است که به هیچ چیز توجه ندارد. خودم ازکارم خجالت کشیدم و برگشتم. از این سوءظن و تجسس بیمورد توبه کردم. چگونه میشود فردی در نهایت شوخ طبعی و شلوغی و درنهایت خلوص و انجام فرائض و عبادت پیدا کرد، آن هم با آن حالت معنوی بسیار بالا. از آن روز دیدم نسبت به ایشان تغییرکرد و جایگاه دیگری برای ایشان در دلم باز کردم و احترام خاصی برایش قائل بودم.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام والمسلمین علی اسماعیلی کریزی