یادداشت غلامرضا بنیاسدی جانباز و نویسنده هشت سال دفاع مقدس برای جانبازانی که در صف شهادت ایستادهاند و یک به یک زندگی جسمانی را ترک میکنند.
فکر کنم یک آواز دشتی باشد که"بابا طاهر" میخواند؛ رفیقان میروند نوبت به نوبت/ خوشا روزی که نوبت بر من آیو... البته بیت قبلیاش هم این است؛ صدای چاوشان رفتن آیو/ بگوش آوازه جان کندن آیو...و..
این شده است شرح حال ما که هر روز "بانگ برمیخیزد" که سید علی یوسفی هم رفت، غلامرضا علیزاده هم خود را به قافله شهدا رساند. دکتر منصور قاسمی هم، با پرو بال زخمی دوید و خود را به سید الشهدا رساند.
غلامرضا شریفی هم بله، نوبت به نوبت میروند مردانی که مانده بودند تا شهادت بماند و امروز باز شهید میشوند تا ما از مدار شهادت خارج نشویم. همین یکی دو روز پیش بود که باز یک تخت دیگر از آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد خالی شد و آواز شهادت در فضا پیچید و گویی خدا فرشتههایش را فرستاد تا برای یاد آوری ما به غفلت دچار شدگان، این بارحاج علی اصغر رحمتی را با خود ببرند.
اویی که از کربلای 5 همچنان بر قرار با امام حسین پای فشرد. قبل از او هم خیلی دیگر از یاران رفتند و حالا فاصله پرواز کمتر میشود و حسرت فراق شان بیشتر. حالا زود به زود باید لباس سیاه عزا به تن کنیم برای خویش و هنوز لباس را در نیاورده دوباره باید بپوشیم باز هم برای خویش.
آخر شهید و شهادت که نهایت نور و سفیدی است و سیاه پوشی نمیخواهد اما خود ما که باید سیاه بپوشیم برای خویش که هم از کاروان جامانده ایم و هم فرصت هم نفسی با یاران آخرالزمانی عشق را از دست داده ایم. چشمها هم اگر به اشک مینشیند برای بدرقه شهدا، اشک شوق است برای یاران مان اما باید دل مان را، خود مان را و جان مان را آنقدر بشوییم که هم دیده را توان بهتر دیدن فراهم شود و هم دل را سعادت نیک اندیشی، آنقدر که اگر نه به خاطر خودمان بل به دعای یاران شهیدمان یک روز هم صدا به خبر برخیزد که ما هم رفتیم.
آخر ما هم تو نوبت ایستادهایم هر چند در این بزم قصه نوبت نیست و ما جرا همان است که اشک از چشم "آقا" هم گرفت با خواندن شعری که بر تابلوی عکس شهید نوشته شده بود؛
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنان دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
و آقا نتوانست مصرع آخری را تا پایان بخواند ، یعنی زبان شان از گفتن و خواندن باز ماند تا اشک، در غمشان پرده در شود و شد هم .چشمان "آقا" راوی دل پر حسرت خیلیهاست که سرنوشت خود را با شهدا نوشتند اما انگار باید از سر بنویسیم دوباره تا فرجی شود.
بگذریم زبان به درد و واژهها به حسرت برخاستند در سوگ یارانی که غریبانه میروند از این خانه و فاصله کوچ پرستوها هر روز کمتر و تعدادشان بیشتر میشود و من از روزی میترسم که – خدای نکرده- در این دیار پرستویی نماند. بازهم بگذریم صدای دشتی خوانی به ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش آهنگران فلاش بک میخورد و باز به امروز میرسد که کویتیپور میخواند؛ یاران چه غریبانه/ رفتند از این خانه/ هم سوخته شمع ما/ هم سوخته پروانه...
|