کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
تاریخ: ۱۳۹۵/۰۱/۲۹
نوع: خبر

 

معصومه منفرد همسر شهید مدافع حرم سجاد دهقان:

 

سجاد شهید شد تا خیلی‌ها بیدار شوند
دشمن خیلی بهتر از ما می‌داند تا وقتی خون شهدای مدافع حرم، حسرت شهادت را در دل‌ها احیا می‌کند، حریف این ملت نخواهد شد. دشمنان خوب فهمیده‌اند که شیرمردان مدافع حرم امام خامنه‌ای آرزویشان این است که پرچم اسلام را بر تمام قله‌های دنیا نصب کنند.
سجاد شهید شد تا خیلی‌ها بیدار شوند

به گزارش پایگاه اینترنتی بسیج، دشمن خیلی بهتر از ما میداند تا وقتی خون شهدای مدافع حرم، حسرت شهادت را در دلها احیا میکند، حریف این ملت نخواهد شد. دشمنان خوب فهمیدهاند که شیرمردان مدافع حرم امام خامنهای آرزویشان این است که پرچم اسلام را بر تمام قلههای دنیا نصب کنند. اما آنها هرگز نمیفهمند و نخواهند فهمید که خون این شهدا، مقدمهای است برای ظهور منجی؛ عمارهایی که به یاری حسین زمان رفته و هر یک نوید فتح میدهند. این بار معصومه منفرد همسر شهید سجاد دهقان است که راوی رشادتهای شهید مدافع حرم دیگری میشود.

خانم منفرد مختصری از خودتان بگویید و اینکه چطور شد که همسر یک شهید مدافع حرم شدید؟

 

من متولد اول فروردین ماه 1367 اهل شهر نوجین استان فارس و کارشناس حسابداری هستم. همسرم سجاد هم متولد 11 خرداد ماه 1362 بود. ما با هم همشهری بودیم. سجاد برادرشوهر خاله من بود. آشناییمان از طریق خانوادهها و به شکل کاملاً سنتی بود. من و خالهام با هم جاری هستیم. اولین بار که با هم صحبت کردیم از طریق تلفن بود. سجاد به من گفت که زندگی کردن با یک نظامی سخت است. باید خودتان را برای روزهای سخت و هر اتفاقی در آینده آماده کنید. من هم پذیرفتم. چون سجاد همان کسی بود که من میخواستم. انسانی مذهبی، خوش اخلاق و اجتماعی. در حقیقت بیشتر با خدا بودنش من را مجذوب کرده بود. زیرا اعتقادداشتم کسی که با خدا باشد میتوان به او اعتماد کرد و تکیهگاه محکمی برای زندگی میشود. من هم در پاسخ به سجاد گفتم الگوی من در زندگی حضرت فاطمه(س) است و تا آنجا که میتوانم سعی میکنم فاطمهوار کار و زندگی کنم. این حرفها را که زدم سجادم گریهاش گرفت و گفت خدا را شکر.

 

به نظر شما همسرتان چطور لیاقت شهید شدن را پیدا کرد؟

 

سجاد همیشه با وضو بود. خیلی از غیبت کردن بدش میآمد. یکی از بارزترین ویژگیهایش حیا و سر به زیری بود. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه میکرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچهها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه میشد. وقتی از سر کار میآمد پسرمان حامد را با خودش بیرون میبرد و میگفت از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بیبی رساند، اخلاص و پاکیاش بود. بسیار با خلوص نیت کار میکرد. بارها به خودم میگفتم خدایا شکرت که بندهای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید.

 

شهدا و شهادت چه نقشی در زندگی مشترکتان داشتند؟

 

سجاد علاقهای خاص به شهدا داشت. همیشه عکسها و فیلمهای شهدای دفاع مقدس را به خانه میآورد. از شهدا خیلی حرف میزد و میگفت خوش به سعادتشان که عاقبت بخیر شدند و با بهترین نوع مرگ با خدایشان ملاقات کردند. خانواده سجاد در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشتند. برادرشان از جانبازان غیور این دوران با شکوه هستند.

 

خانم منفرد مایلیم از اولین مرتبهای که سجاد راهی سوریه شد بدانیم. مخالفتی با او نکردید؟

 

اولین مرتبهای که سجاد به سوریه رفت سال 1392 بود. تا یک ماه اول اطلاع نداشتم. به من گفته بود که به تهران میرود. من هم باور کردم چون تهران زیاد میرفت. در نبودش به منزل پدرم رفتم. بعد از طریق همسر یکی از همکارانش متوجه شدم که به سوریه رفته است. همانجا زدم زیر گریه. خدا میداند آن لحظات چه بر من گذشت. بعد از آن لحظه، ثانیه شماری میکردم تا برگردد. آن یک ماهی که من از سوریه رفتنش مطلع شدم، برای من سالها گذشت. سجاد بعد از 62 روز برگشت. وقتی به خانه آمد اول فقط به او خیره شده بودم و نگاهش میکردم. باورم نمیشد آمده باشد. گفتم چرا به من نگفتی؟ او هم گفت نمیخواستم شما اذیت شوید. وقتی برگشت تا چند ساعت اول حامد به پدرش میگفت عمو. او را از یاد برده بود.

 

از مسئولیت همسرتان خبر داشتید؟

 

سجاد مهندس تخریب بود. من همیشه در استرس کارها و فعالیتهای او بودم. چون مسئولیتش خطرناک بود. مرتبه دوم که سجاد قصد داشت به سوریه برود به من اطلاع داد و من هم فقط گریه میکردم. آن زمان باردار بودم و از او خواستم بماند تا فرزندمان به دنیا بیاید و بعد راهی شود. میگفت: پناه میبرم به خدا! یعنی تا آن موقع باید صبر کنم؟ قبول نکرد و راهی شد. این بار 45 روز رفتنش طول کشید. من هم مدام دعا میکردم که سالم بازگردد و التماس حضرت زینب(س) را میکردم که بیاید و دخترش را ببیند. شکر خدا سجاد به سلامت برگشت و فرزند دوممان هانیه به دنیا آمد. سجاد خیلی بچه دوست بود. همیشه میگفت آدم باید قد یک تیم فوتبال بچه داشته باشد. فرقی نمیکند دختر باشد یا پسر فقط صالح و سالم باشند. هانیه هشت ماه داشت که سجاد برای بار سوم راهی سوریه شد.

 

نگران این رفتنها و آمدنها نبودید؟

 

نگران شهادتش بودم. خودم میدانستم که او به آرزویش یعنی شهادت خواهد رسید. بار سوم رفت و بعد از دو هفته آمد. بار چهارم به من گفت که قرار است یک ماهی برود سوریه و این آخرین اعزامش بود. نمیدانم یک حس عجیبی در وجودم به میگفت که این بار آخر است که او راهی میشود و بازگشتی برایش نیست. آخرین اعزامش 29 آذرماه 1394 شب یلدا بود. هر بار که یکی از دوستانش شهید میشد خیلی غصه میخورد و میگفت من از دوستانم جا ماندم. همیشه میگفت دعا کن که من شهید شوم. من هم میگفتم الان نه در 50 سالگی. او هم میگفت شهادت باید در جوانی باشد. میگفتم بعد از شهادتت من چه کنم با دو بچه. سجاد میگفت تو هم مثل باقی همسران شهدا. یک روز به سجاد گفتم که سجاد جان چند بار رفتی دیگر بس است نرو. گفت جواب حضرت زینب(س) را در قیامت چه میدهی؟

 

باتوجه به علاقهای که به بچهها داشت، چه سفارشی درباره آنها کرد؟

 

حامد متولد 25آبان ماه 1390 و هانیه متولد 28بهمن ماه 1393 است. سجاد قبل از رفتن، خیلی سفارش بچهها را کرد. میگفت من از تو مطمئنم که میروم و خیالم آسوده است که تو میتوانی بچهها را خوب تربیت کنی. وصیت کرده است که بچهها بعد از دوران راهنمایی برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه بروند.

 

و آخرین لحظات جدایی...

 

آن شب من خوابم نبرد تا صبح گریه کردم. هانیه خواب بود. سجاد رفت یک دل سیر بوسش کرد. حامد اما بیدار بود. من قرآن، آب و گل را آماده کردم تا بدرقهاش کنم اما گریه امان نداد. سجادم را از زیر قرآن رد کردم. گفتم برو دست حضرت زینب(س) به همراهت. مراقب خودت باش. او هم دم در آسانسور ایستاد و به من گفت تو هم مراقب خوبیهایت باش. دیگر نتوانستم تا محوطه بروم و با او آنجا خداحافظی کنم. اما صدای همسایهها میآمد که با او خداحافظی میکردند. سلام و صلوات بود و حلالیت. این لحظات من را یاد دوران دفاع مقدس و رزمندهها میانداخت. خیلی لحظات سخت و نفسگیری بود. صدای خندههایی که از شوق وصال بر لب داشت را هرگز فراموش نخواهم کرد.

 

چگونه از شهادت همراه و همسنگر زندگیتان مطلع شدید؟

 

سجادم هر روز تماس میگرفت. 46روز آنجا بود. روز 13 بهمن ماه 94 ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که برای آخرین بار تماس گرفت و گفت تا چند روز دیگر نمیتواند زنگ بزند و نباید نگران باشم. من خوشحال شدم که دیگر روزهای آخر است و او باز میگردد. چون اکثر دوستانش از سوریه بازگشته بودند. صبح روز شنبه 16 بهمن چند تا از خانمهایی که همسرانشان رفته بودند تماس گرفتند که کازرون چند شهید داده است. من زدم زیر گریه و گفتم سجادم شهید شده است. با پادگان تماس گرفتم و با یکی از دوستانش صحبت کردم. او گفت که خبری نیست. سجاد حالش خوب است. قطع کردم اما دوباره تماس گرفتم و گفتم راستش را بگویید سجاد شهید شده است. گفت نه فقط زخمی است. باور نکردم گفتم من طاقت دارم بگویید. او هم گفت خانم دهقان من چگونه این خبر بد را به شما بدهم. این حرف را که زد بند دلم پاره شد. گفتم یا حضرت زینب(س) قبولش کن.

 

از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟

 

17 بهمن بود که خبر شهادتش را به من دادند. سجاد روز قبلش یعنی 16 بهمن ماه 1394 حوالی ساعت 11 به شهادت رسیده بود. با اصابت شش گلوله به پیکرش. سجادم در روند اجرای عملیات آزادسازی نبل و الزهرا در حلب شهید شد. بچهها برای باز گرداندن پیکرش خیلی به زحمت افتاده بودند و اجازه نداده بودند تا پیکر سجادم را داعشیها با خود ببرند.

 

گویی بیسیم میزنند که بچهها در خط نیاز به مهمات دارند. سجاد داوطلبانه برای بچهها مهمات میبرد. آن منطقه هنوز پاکسازی نشده بود. سجاد وقتی صد متری از نیروهای خودی دور میشود اولین تیر را به ماشینش میزنند. تا اینکه ماشین را به شدت زیر آتش میگیرند.

 

چهار تکتیرانداز هم زیر درختان زیتون پنهان شده بودند که با وجود پوشیدن جلیقه ضدگلوله از پهلو به او تیر میزنند. سجاد از ماشین به بیرون پرتاب میشود و چند تیر هم به پای او میزنند. مدتی بعد سیار رزمندگان، تکفیریها را به هلاکت میرسانند و پیکر سجاد را به عقب منتقل میکنند.

 

مراسم شهید آنطور که لایق شهید مدافع حرم بود برگزار شد؟

 

19 بهمن پیکر ایشان به کازرون آمد و 20 بهمن به همراه سردار شهید غلامی تشییع شد. شهید غلامی و سجاد در یک روز اعزام و در یک روز هم به شهادت رسیده بودند که هر دو در گلزار شهدای شهرمان آرام گرفتند. تشییع آنها طی مراسمی باشکوه برگزار شد. حدود 3 هزار نفر جمعیت حاضر شده بودند تا شهیدشان را تشییع کنند. من و سجاد لحظات سختی هنگام جدایی داشتیم. گفتم میخواهم آخرین نفر باشم و بیشتر کنارش بمانم. همین طور هم شد. اول که او را دیدم آرامش عجیبی تمام وجودم را در برگرفت. باور کردنی نبود دیگر گریهام نمیآمد. لبخند به لب داشت. دستانم را روی صورتش میگذاشتم تا بدنش که سرد شده بود گرم شود. به سجاد شهیدم گفتم کمک کن تا بچهها را خوب تربیت کنم آنطور که شایسته است. گفتم سلام من را به حضرت زینب(س) برسان و بگو به من صبر عطا کند.

 

نظرتان در خصوص طعنههایی که به شهدای مدافع حرم میزنند چیست؟

 

خیلی دلم از شنیدن این حرفها میسوزد و گریه میکنم. وقتی سجاد مأموریت بود به خاطر شنیدن این حرفها و گرفتن پول و... از خانه بیرون نمیرفتم. برخی میگفتند نگران نباش در عوض نبودن شوهرت پول خوبی به تو میدهند. من نمیدانستم که چه باید بگویم. باور نمیکردم این حرفها را میزنند. خبری از پول و حق مأموریت نبود. سجاد میگفت گوش نکن خانم به حرف کسانی که از هیچ چیز خبری ندارند. خدا را شکر میکنم که سجاد شهید شد تا برخی بیدارشوند. سجاد اگر به مرگ طبیعی از پیش ما رفته بود اصلاً نمیتوانستم نبودش را تاب بیاورم اما الان در قیامت در محضر حضرت زینب(س) شرمنده نیستم. چون باارزشترین و گرانبهاترین داشتهام را در زندگی تقدیمش کردم. انشاءالله قبول کنند. من هرازگاهی از خودم میپرسم که خدایا من چکاره بودم که چنین سعادتی نصیبم شد و همسری شهید مدافع حرم به من عطا شد و برای این موهبت خدا را شاکرم.






[ دوشنبه 30 فروردین 1395  ] [ 5:58 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4080674 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب