پای صحبت با با نظر:
یک سرهنگ عراقی بود، زمانی که بقیه دوستانش به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند، او از سنگر بیرون نمیآمد و هر کدام از نیروهای بسیجی که جهت انتقال وی به دا خل سنگر میرفتند، قادر به دستگیری وی نبودند. زیرا او کاراته کار بود و بچهها را ضربه فنی میکرد. به من اطلاع دادند، وارد سنگر شدم و قبل از اینکه تکان بخورد چند ضر به مشت فنی حواله او کردم، احساس کرد من هم ورزشکارم، سریعاً تسلیم شد و یقه او را گرفتم و آوردم بیرون سنگر و به بسیجیها تحویل دادم، تا به پشت خط منتقل کنند.
من قبل از انقلاب جزء پهلوانان بودم و با برادرانم یک وانت پیکان داشتیم. هر جا که این وانت پنچر میشد، ما از جک استفاده نمیکردیم و چند لحظهای من ماشین را بلند میکردم و سریعاً برادرانم لاستیک را عوض میکردند. یک روز هم نزدیکی پمپ بنزین خیابان عشرت آباد مشهد (خیابان شهید هاشمینژاد) بنزین تمام کردم. من سپر جلو وانت را گرفتم و تا پمپ بنزین کشیدم. یک مرتبه دیدم خیابان مملو از جمعیت تماشاچی شده و دارند ابراز احساسا ت میکنند و تشویق میکنند و خیال میکنند که من نمایش درآورده ام و حال آنکه بحث نمایش نبود. علیایحال ماشین را رساندم به پمپ بنزین و از مردم خواهش کردم، متفرق شوند.
ایام جنگ بود. اینجانب (بابانظر) یک روز با ماشین تویوتا وانت جهت انجام کاری در سپاه، به تهران آمده بودم. عجله داشتم که زودتر برگردم اهواز. در یکی از خیابانها با سپر جلو به عقب ماشین مدل با لائی زدم (شلوغی شهر تهران و مشکلات ترمز وانت تویوتا و عجله من و شاید همترمز بیجای این را ننده علت اصلی تصادف بود) حال ما با این قیافه ژولیده و خاکی و لباس بسیجی و ماشین گلآلود، پشت این سواری هم یک جوان. به قول معروف با قیافه آنچنانی که مشخص بود او و خانوادهاش خیلی سر وکاری با جبهه و جنگ ندارند. پس از تصادف پیاده شد و ما را متوقف کرد. مردم هم جمع شده بودند، هر چه به ایشان التماس کردم که مقداری پول بگیرد و اجازه بدهد، ما به کارمان برسیم میگفت: خیر. شما از پشت زدهاید و مقصر هستید، تا پلیس نیاید و تعیین خسارت نشود، اجازه حرکت نمیدهم. البته صندوق عقب ماشین وی جمع شده بود.
مدتی صبر کردیم، از پلیس خبری نشد. دوباره از رانندة سواری خواهش کردم، اجازه عبور بدهد. موافقت نکرد. ما هم کارمان دیر میشد. برای برگشت به جبهه دلم جوش میزد. کارها مانده بود. پلیس هم نیامد. این آقا هم نه با پول و پرداخت خسارت و نه با التماس و خواهش کنار نمیآمد. دنبال راه حل و چارهای بودم، سمت راست من کوچهای بود. من برای یک لحظه پریدم، پشت وانت و پیچیدم داخل کوچه و سرعت گرفتم، این جوان هم که احساس میکرد، دارم فرار میکنم با سرعت به تعقیب من پرداخت. وقتی سرعت زیاد شد، من یک مرتبه ترمز کردم. ماشین سواری با سرعت به عقب وانت اصابت کرد و علاوه بر صندوق عقب، کاپوت جلو هم جمع شد.
من از ماشین پیاده شدم. البته وانت با آن سپرهای آهنی چیزی نشده بود و فقط چراغهای عقب شکسته بود. من به این رانندة جوان همان حرفهای خودش را زدم و آن اینکه شما از عقب زدهاید و مقصر هستید. شاید بچهای جلو من آمده بود و مجبور بودم ترمز کنم. شما باید میتوانستی ماشین خودت را کنترل کنی. بالاخره پلیس آمد و گفت در تصادف اولیة راننده وانت مقصر است و در تصادف دوم شما مقصر هستید و باید خسارت بدهید. بعد معلوم شد گواهینامه هم ندارد. وقتی متوجه شد که به علت نداشتن گواهینامه باید به دادگاه معرفی شود. او شروع به التماس کرد و تقاضای حل و فصل قضایا را داشت. ظاهراً ماشین را هم بدون اجازه و اطلاع پدرش برداشته بود. خلاصه پلیس حاضر شد که از معرفی وی به مراجع قضائی به علت نداشتن گواهینامه به خاطرجوانی وی چشمپوشی کند. در تصادف اول فقط ماشین وی از عقب خسارت دیده بود و خسارت هم میتوانست بگیرد؛ لکن حالا کاپوت جلو هم خسارت دیده که او مقصر است و باید خسارت ماشین ما را هم میداد. لذا با تقاضای وی پلیس بین ما صلح داد و ما با هم مصالحه کردیم و هر کسی به راه خودش رفت.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی