شهادت شهید رضائی
وارد منطقه عملیاتی کربلای پنج که شدیم، ماشین به طرف بوارین و دریاچه ماهی به سمت چپ پیچید. در این لحظه صدای گلوله توپ و خمپاره فراوان بگوش میرسید و شهید رضائی که مقداری هم شلوغ بود، با دهانش صدای سوت خمپاره در میآورد و من چند بار تذکر دادم که شوخی نکن. بگذار حواسمان جمع باشد و در این لحظات ذکری، دعائی، حمدی و چیزی هائی از این قبیل خوانده شود. شاید چند کیلومتری جلوتر نرفته بودیم که صدای مهیبی شنیده شد و مثل اینکه ماشین را چند نفر بلند کنند و چهار چرخ آن را به طرف آسمان قرار دهند. صدای شکستن شیشههای ماشین بگوش رسید. همه از شیشهها بیرون آمدیم و در پشت دیواری که نزدیک بود، سنگر گرفتیم. عبا و عمامه من هم داخل ماشین مانده بود. لباسها خاکی و آلوده به بنزین شده بود، بعد متوجه شدیم که گلوله دشمن مستقیم به باک ماشین برخورد کرده و بنزینها بیرون پاشیده است؛ لکن معجزهآسا بود که ماشین آتش نگرفت و همه آمدند بیرون. فقط شهید رضائی که ظاهرا پایش قطع شده بود، نتوانست بیاید. بچهها رفتند از اورژانس آمبولانس آوردند و او را به بیمارستان رساندند. لکن در بیمارستان شهید شده بود. روحش شاد.
شبی در قرارگاه تیپ
در اثر شدت حادثه همه متفرق شدند و یکدیگر را گم کردیم و برخی به صورت پراکنده خودشان را به اهواز رسانده بودند. من و آقای حاتمی در حالی که من فقط یک قبای خاکی پوشیده بودم، بدون عبا و عمامه با مقداری پیادهروی به سنگر تاکتیکی تیپ بیست و یک امام رضا(علیه السلام) که سرپل نو خرمشهر مستقر بود، رفتیم. آقای سیدرضا خاتمی مسئول قرارگاه بود. وقتی مارا با این وضع دید، ماجرا را سؤال کرد. موضوع را برای ایشان تعریف کردیم و از وی خواستیم، نسبت به انتقال ماشین اقدام نماید. قرار شد، شب ماشین را که در دید دشمن باقی مانده بود، به پشت خط مقدم منتقل کنند. لکن آن شب صدامیان منطقة خرمشهر و منطقة کربلای پنج و پل نوخرمشهر- که سنگر تاکتیکی تیپ 21 آنجا بود- را بمباران شیمیایی کردند و فردی به نام آقای حیدری که مسئول بهداری بود، چندین مرتبه به سنگر تیپ 21 در سر پل نو مراجعه کرد و برای نجات مصدومین شیمیائی کمک میخواست، خودش نیز شیمیائی شده بود و همراه جنازهها حمل شده که در اهواز متوجه شده بودند، زنده است و او را مداوا کرده بودند.
آن شب شب سختی بود. به علت حوادث پیش آمده، بمبارن شیمیائی و اشتغال نیروها در حمل و نقل افراد شیمیائی شده و انجام کمکهای اولیه، به آنها نتوانستند ماشین لنکروس ما را منتقل کنند. عبا و عمامه من هم داخل ماشین مانده بود و ما هم علاوه بر کوفتگی بدن و مشکلاتی که در اثر اصابت گلوله به ماشین و واژگونی آن پیش آمده بود، مجبور بودیم داخل سنگر یا به عبارتی همان قرارگاه تاکتیکی تا صبح از ماسک استفاده کنیم، که علاوه برگرمی هوای خوزستان که بدون ماسک هم مشکل بود، این موضوع نیز مشکل جدیدی به حساب میآمد. البته بعداً آخرهای شب بچهها رفتند و عبای مرا از داخل ماشین پیدا کردند و آوردند.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی