سفرهای تبلیغی (5) از کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
سفری به کرج
شاید سالهای 1355 بود جهت سفر تبلیغی به شهرستان کرج رفتم. مدرسة علمیه کوچکی درکنار مسجدی بزرگ واقع شده بود. طلاب در آن مدرسه مستقر میشدند تا مردم از روستاهای اطراف مراجعه نمایند و طلاب را با خودشان به روستا ببرند.
یک روز فردی نسبتا جوان مراجعه کرد. او به نمایندگی از اهالی روستائی نرسیده به تونل کندوان در جاده کرج- چالوس جهت بردن روحانی به محل خودشان وارد کرج شده بود و تصادفا با اینجانب وارد مذاکره شد و توافق شد که با هم به روستای آنها برویم
در بین راه از موقعیت جغرافیایی روستا و وضعیت آب و هوایی آن، تعداد جمعیت، زبان و فرهنگ و آداب و سنن محل سئوال کردم تا اینکه وارد روستا شده و به منزل ایشان رفتیم. خانمش بجای خواهرمان از ما پذیرایی کرد. پس از صرف چایی چند سئوالی برایم باقی مانده بود. فرصت را غنیمت شمرده و سوال کردم: ببخشید آقا ممکن است بفرمایید؟ آیا در این روستا مأمور ساواک هم وجود دارد یا خیر؟
ایشان بر خلاف انتظار من اظهار داشت بله چند نفری هستند!
من با خودم گفتم شاید صاحب خانه مقصود من را متوجه نشده و اصلا نفهمیده که مأمور ساواک یعنی چه، مقداری توضیح دادم که مأمورین ساواک کسانی هستند که اخبار و اطلاعات را جمع آوری کرده و به اداره مربوطه اعلام میکنند. اظهار داشت بله میدانم.
برای من هنوز هم باورکردنش مشکل بود، دوباره سوال کردم: شما آنها را میشناسید؟ اظهار داشت: بله و خود من یکی از آنها هستم.
من که احساس میکردم داخل لانه زنبورگیر افتادهام نفسی کشیدم و بخدا پناه بردم. سپس ادامه دادم ببخشید شما کارت هم دارید؟ گفت: بله دوباره پرسیدم ممکن است کارت شما را ببینم؟ گفت بله و بلند شد و از جیب کتش یک کارت شناسائی عکس دار که مربوط به نیروی پایداری شاه بود به من ارائه داد و اظهار داشت هر سالی یک دوره آموزش کوتاه مدت داریم و بقیه سال هم به کارکشاورزی مشغول هستیم؛ لکن بعنوان مأمور و منبع ساواک اخبار امنیتی و اطلاعات را جمع آ وری و گزارش میدهیم.
پس از اینکه خاطر جمع شدم که صاحب خانه که میزبان اصلی اینجانب است و تعدادی دیگر از اهالی روستا منبع ساواک هستند، شک و تردید تمام وجودم را فرا گرفت. که بمانم یا اینکه به بهانهای روستا را ترک کنم و خود را خلاص نمایم. لکن تصمیم گرفتم که بمانم و حساب شده تبلیغ کنم و این سختیها را تحمل کنم. شاید سخنم مؤثر واقع شد و مشکل مرتفع گردد، توکل بر خدا کردم سخنان امیرالمومنین را متن سخنرانی خود قرار دادم. آهسته آهسته اسامی بقیة مأمورین را از میزبان گرفتم و با آنها نیز آشنا شدم و به آنها احترام کردم. کم کم دور من جمع شدند و شبها را بعد از پایان منبر تا آخر شب با هم به شب نشینی میپرداختیم و با هم رفیق شدیم و به من میگفتند شما خاطر جمع باش هرچه دوست داری بگو و ما نه تنها علیه شما گزارش نخواهیم کرد؛ بلکه حمایت هم میکنیم.
تقریباً مشکل حل شد و یک نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم و به روشنگری مردم ادامه دادم. یک روز از پاسگاه حوزه انتظامی (ژاندارمری سابق) آمده بودند تا نسبت به من تحقیقات کنند که احیانا چیزی علیه خاندان سلطنت مطرح نکنم. پس از پرس و جو و اخذ مشخصات ابتدائی به میزبان اینجانب مراجعه نمودند. وقتی متوجه شده بودند که من در منزل ایشان ساکن هستم و ایشان از منابع ساواک است گفته بودند که ما با وجود شما خاطر جمع هستیم و دیگر تا پایان سفر مراجعه نکردند و من هم راحت به کار خودم ادامه دادم.