کدخدای محل
درسالهای 1355 پس از اینکه درروستای فوق ازدست مأمورین ساواک رها شدیم، لکن یک روز کدخدای محل مرا به منزل خودش فرا خواند. در معیت میزبان، درمنزل کدخدا حاضر شدیم وکدخدا تا حدّی به سخنان اینجانب معترض بود و تاکید داشت که شما روی منبر، باید شاه را دعا کنید و اینجانب هم به بهانه های مختلف از زیر بار این قضیه فرار میکردم؛ تا جایی که کدخدا مقداری تند شد و من هم با آرامی جواب دادم، که اینجانب هرگز و در هیچ منبری به اشخاص دعا نمیکنم و میگویم: خداوند خدمت گذاران به اسلام و مسلمین را در هر لباسی هستند، مؤید و منصور بدار.
اگر شاه خدمتگذار است قاعدتاً مشمول دعا خواهد بود. لکن کدخدا قانع نمیشد و حتّی تهدید به گزارش دادن یا در صورت عدم پذیرفتن، اخراج از روستا و جلوگیری از منبر رفتن را مطرح میکرد، مطلب قابل توجه این بود که خانم کدخدا که زن متدین، محجبه و روشن فکر بود، از مریدان من شده بود و در یک گوشهای از اتاق طوری که همسرش متوجه نشود، به من اشاره میکرد که شما کار خودت را انجام بده و من نمیگذارم، کدخدا گزارش کند یا مانع منبر رفتن شما بشود. کم کم خود کدخدا نیز جزء دوستان شد و الحمد و لله مشکلی بوجود نیامد.