زندگینامه و فضایل و سخنان امام حسن مجتبی (علیه السلام)
|
مشهور آنست که حضرت امام حسن (علیه السلام) در شب سه شنبه نیمه ی ماه مبارک رمضان سال سوم هجری واقع شد . إبن بابویه به سند های معتبر از زین العابدین(علیه السلام) روایتکرده است که چون امام حسن (علیه السلام) متولّد شد حضرت فاطمه (علیها السلام) به حضرت امیر(علیه السلام) گفت که او را نامی بگذار ، حضرت فرمود : سبقت نمی گیرم در نا او بر حضرت رسالت(صلی الله علیه وآله)، پس او را جامه ی زردی پوشاندند و به خدمت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) آوردند ، آنحضرت فرمود مگر من شما را نهی نکردم که در جامه ی زرد او نپیچید ، پس آن جامه ی زرد را انداخت و آنحضرت را در جامه ی سفیدی پیچید و به روایت دیگر زبان خود را در دهان آنحضرت گذاشت و زبان آنحضرت را میمکید، پس از امیرالمومنین(علیه السلام) پرسید که او را نامی گذاشته ای آنحضرت فرمود که بر شما در نام سبقت نخواهم گرفت، حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) فرمود که من نیز بر پروردگارم سبقت نمی گیرم پس حقتعالی أمر کرد جبرئیل را از برای محمد(صلی الله علیه وآله) پسری متولد شده است برو بسوی زمین و سلام مرا به او برسان و بگو که علی نسبت به تو به منزله ی هارون است به موسی پس او را مسمّی کن به اسم پسر هارون ، پس جبرئیل بر آنحضرت نازل شد و آنحضرت را مبارکباد گفت و گفت که حقتعالی فرموده که این مولود را به اسم پسر هارون نام کن حضرت فرمود اسم او چه بوده جبرئیل گفت که اسم او شبّر بوده ،آنحضرت فرمود که لغت من عربی است ، جبرئیل گفت که او را حسن نام کن پس او را حسن نام نهاد.
شکل و شمایل آنحضرت
شیخ جلیل علی بن عیسی در کشف غمّه روایت کرده است که رنگ مبارک جناب امام حسن (علیه السلام) سرخ و سفید بود ودیده های مبارکش گشاده و بسیار سیاه بود وخدّ مبارکش هموار و برآمده نبود وریش مبارکش انبوه بود و موی سر خود را بلند می گذاشت . گردن آنحضرت در نور وصفا مانند نقره ی صیقل زده بود و سرهای استخوان آنحضرت درشت بود و میان دوشهایش گشاده بود و از همه ی مردم خوشروتر بود و خضاب به سیاهی می کرد و موهایش مجعّد بود وبدن شریفش در نهایت لطافت بود. و از امیرالمومنین(علیه السلام) روایتکرده است که جناب امام حسن (علیه السلام) از سر تا به سینه به حضرت رسالت شبیه تر بود از سایر مردم و جناب امام حسین (علیه السلام) در سایر بدن به آنحضرت شبیه تر بود.
إبن شهر آشوب روایت کرده که گاهی بساطی برای آنحضرت بر در خانه می گسترانیدند و آنحضرت از خانه بیرون می آمد بر روی آن می نشست پس هر کس از آنجا عبور می کردبه جهت جلالت آنحضرت می ایستاد و عبور نمی کرد تا آنکه راه کوچه از رفت و آمد مسدود می شد حضرت که چنین می دید داخل خانه می شد و مردم پراکنده می شدند .
مبارزات حسن بن علی (علیه السلام) پیش از دوران امامت
جنگ جمل
امام حسن(علیه السلام) در جنگ جمل در رکاب پدر خود امیرالمومنان(علیه السلام) در خط مقدم جبهه می جنگید و از یاران دلاور و شجاع امیرالمومنین(علیه السلام) سبقت می گرفت و بر قلب سپاه دشمن حملات سختی می کرد. پیش از شروع جنگ نیز به دستور پدر همراه عمار یاسر و تنی چند از یاران امیرالمومنان(علیه السلام) وارد کوفه شد و مردم کوفه را جهت شرکت در این جهاد دعوت کرد، آنحضرت وقتی وارد کوفه شد که هنوز ابوموسی أشعری یکی از مهره های حکومت عثمان بر سر کار بود و با حکومت عادلانه ی امیرالمومنان(علیه السلام) مخالفت نموده و از جنبش مسلمانان در جهت پشتیبانی از مبارزه ی آنحضرت با پیمان شکنان جلوگیری می کرد ، با این حال امام حسن(علیه السلام) توانست به رغم کارشکنی های ابوموسی و همدستانش ، متجاوز از نه هزار نفر را از شهر کوفه به میدان جنگ گسیل دارد.
جنگ صفّین
در جنگ صفّین نیز در بسیج عمومی نیروهاو گسیل داشتن ارتش أمیرالمومنین(علیه السلام) برای جنگ با سپاه معاویه ، نقش مهمی بر عهده داشت و با سخنان پر شور ومیّج خویش ، مردم کوفه را به جهاد در رکاب أمیرالمومنین (علیه السلام) و سرکوبی خائنان و دشمنان اسلام دعوت می نمود. آمادگی او برای جانبازی در راه حق به قدری بود که أمیرالمومنان(علیه السلام)در جنگ صفّین از یاران خود خواست که آنحضرت و برادرش امام حسین(علیه السلام) را از ادامه ی جنگ با دشمن باز دارند تا نسل پیامبر(صلی الله علیه و آله) با کشته شدن این دو شخصیت از بین نرود.
دوران امامت
شیخ صدوق و مفید و دیگران روایت کرده اند که بعد از شهادت امیرالمومنین(علیه السلام) ، حضزت امام حسن (علیه السلام) بر منبر آمد و خطبه ی بلیغی مشتمل بر معارف ربّانی و حقایق سبحانی بیان نمود و فرمود ماییم که حزب الله غالبیم ، ماییم عترت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که از همه کس به آنحضرت نزدیکتریم، ماییم اهل بیت رسالت که از گناهان و بدیها معصوم ومطّهریم ، ماییم از دو چیز بزرگ که حضرت رسالت(صلی الله علیه وآله) به جای خود در میان امّت گذاشت ، ماییم که حضرت رسالت(صلی الله علیه وآله) ما را جفت کتاب خدا گردانید و علم تنزیل و تأئیل قرآن را به ما داد و در قرآن به یقین سخن می گوییم و به ظنّ وگمان تأویل آیات آن نمی کنیم پس اطاعت کنید ما را که اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده واطاعت ما را با اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانیده است و فرموده است: یا أیّها الذین آمنوا اَطیعواالله و أطیعواالرسول و اولی الأمر منکم
پس حضرت فرمود که در اینشب مردی از دنیا رفت که پیشینیان بر او سبقت نگرفتند به عمل خیری، و به او نمی توانند رسید بندگان در هیچ سعادتی، به تحقیق که جهاد می کرد با حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله) و جان خود را فدای او می کردو حضرت او را با رایت خود به هرطرف که می فرستاد جبرئیل از جانب راست و میکائیل از جانب چپ او بود، برنمی گشت تا حقتعالی فتح می کرد بر دست او ، و در شبی به عالم بقا رحلت کرد که حضرت عیسی در آنشب به آسمان رفت و در آنشب یوشع بن نون وصی حضرت موسی از دنیا رفت ، از طلا و نقره نرد او نماند مگر هفتصد درهم که از بخششهای او زیاد آمده بود و می خواست که خادمی از برای اهل خود بخرد ، پس گریه گلوی آنحضرت گرفت و خروش از مردم بر آمد ، پس فرمود منم فرزند بشیر،منم فرزند نذیر،منم فرزند دعوت کننده بسوی خدا، منم فرزند سراج منیر،منم از اهل بیتی که حقتعالی در کتاب خود مودت ایشان را واجب گردانیده است و فرموده است:(قُل لا أسئلکم علیه أجراً إلا المودة فی القربی و من یقترف حسنة تزد له حسناً) حسنه که حقتعالی در این آیه فرموده محبت ماست. سپس عبیدالله بن عباس برخاست و گفت ای گروه مردمان این فرزند پیغمبر شماست و وصی امام شماست، با او بیعت کنید پس مردم اجابت او کردند و گفتند چه بسیار محبوب است او بسوی ما ، چه بسیار واجب است حقّ او برما ومبادرت نمودند و با آنحضرت بیعت به خلافت کردند آنحضرت با ایشان شرط کرد که با هر که من صلحم شما صلح کنید وبا هر که من جنگ کنم شما جنگ کنید ، ایشان قبول کردند واین واقعه در روز جمعه بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود در سال چهلم هجرت وعُمر شریف آنحضرت به سی وهفت رسیده بود ، پس حضرت امام حسن(علیه السلام) از منبر پایین آمد وعمّال خود را به اطراف و نواحی فرستاد وحکّام و أمرا در محل نصب کرد و عبدالله بن عباس را به بصره فرستاد.
موافق روایت شیخ مفید چون خبر شهادت امیرالمومنین(علیه السلام) به معاویه(لعنةالله علیه) رسید، دو جاسوس فرستاد، یکی به سوی بصره ودیگر بسوی کوفه که آنچه واقع می شود به او بنویسند وامر خلافت را بر امام حسن(علیه السلام) فاسد گردانند، چون حضرت امام حسن(علیه السلام) بر این امر مطلع شد جاسوس کوفه را طلبید و گردن زد . مکتوبی فرستاد به بصره که آن جاسوس را نیز پیدا نموده و گردن زنند و نامه به معویه(لعنةالله علیه) نوشت که جواسیس می فرستی و مکرها وحیله ها بر می انگیزی گمان دارم که اراده جنگ داری اگر چنین است من نیز مهیای آن هستم، چون نامه به معاویه رسید جوابهای ناملایم نوشت و به خدمت حضرت فرستاد و پیوسته بین آنحضرت ومعاویه(لعنةالله علیه) کار به مکاتبه می گذشت تا آنکه معویه (لعنةالله علیه) لشگر گرانی برداشت و متوجّه عراق شد و چندجاسوس به کوفه فرستاد به نزد جمعی از منافقان و خارجیان که در میان اصحاب امام حسن(علیه السلام) بودند و از ترس شمشیر به جبر اطاعت می کردند مثل عمروبن حریث و أشعث بن قیس و شبث بن ربعی و امثال ایشان از منافقان و خارجیان و به هر یک از ایشان نوشت که اگر حسن را به قتل برسانی من دویست هزار درهم به تو می دهم ویک دختر خود را به تو تزویج می نمایم و لشگری از لشگرهای شام را تابع تو می کنم و به این حیله اکثر منافقان را به جانب خود مایل گردانید و از آنحضرت منحرف ساخت ،حتّی آنکه حضرت زرهی در زیر لباسهای خود می پوشید برای محافظت خود از شرّ ایشان و به نماز حاضر می شد ، روزی در أثنای نماز یکی از آن خارجیان تیری به جانب آنحضرت انداخت و چون حضرت زره پوشیده بود اثری در آنحضرت نکرد.
خبر حرکت کردن معاویه (لعنةالله علیه)به جانب عراق به سمع مبارک امام حسن(علیه السلام) رسید، آنحضرت بر منبر آمد حمد و ثنای الهی ادا کرد و مردم را به جنگ با معاویه(لعنةالله علیه) دعوت نمود امّا هیچ یک از اصحاب آنحضرت جواب نگفتند پس عدیّ بن حاتم از زیر منبر برخاست و گفت سبحان الله چه بد گروهی هستید شما ، امام شما و فرزند پیغمبر شما شما را بسوی جهاد دعوت می کند اجابت او نمی کنید کجا رفتند شجاعان شما آیا از غضب حقّ تعالی نمی ترسید؟ ازننگ و عار پروا نمی کنید؟ پس جماعت دیگر برخاستند و با او موافقت کردند، حضرت فرمود اگر راست می گویید بسوی نخیله که لشگر گاه من است بیرون روید و می دانم که وفا به گفته ی خود نخواهید کرد چنانچه وفا نکردید برای کسی که از من بهتر بود و چگونه اعتماد کنم بر گفته های شما و حال آنکه دیدم با پدرم چه کردید ، پس حضرت از منبر پایین آمد و متوجه لشرگاه گردید وقتی به آنجه رسید اکثر آنها که اظهار اطاعت کرده بودند وفا نکردند و حاضر نشدند پس حضرت خطبه خواند و فرمود که مرا فریب دادید چنانچه امام پیش از من را فریب دادید ندانم که بعد از من با کدام امام مقاتله خواهید کرد آیا جهاد خواهید کرد با کسی که هر گز ایمان به خدا و رسول نیاورده است و از ترس شمشیر اظهار کرده است پس از منبر به زیر آمد و مردی از قبیله کنده که حکم نام داشت با چهار هزار کس بر سر راه معاویه(لعنةالله علیه) فرستاد و امر کرد که در منزل انبار توقف کند تا فرمان حضرت به او رسد ، وقتی به انبار رسید معاویه(لعنةالله علیه) مطلع شد پیکی به نزد او فرستاد و نامه نوشت که اگر بسوی من بیایی ولایتی از ولایات شام را به تو می دهم و پانصد هزار درهم برای او فرستاد آن ملعون وقتی پول را دید و حکومت را شنید دین را به دنیا فروخت زر را بگرفت و با دویست نفر از خویشان خود رو از حضرت برگرداند و به معاویه(لعنةالله علیه) ملحق شد ، وقتی این خبر به حضرت رسید خطبه خواند و فرمود که این مرد کندی با من مکر کرد و به نزد معویه رفت ومن مکرّر گفتم به شما که عهد شما را وفایی نیست همه ی شما بنده ی دنیایید اکنون مرد دیگری را می فرستم و میدانم که او نیز چنین خواهد کرد، پس مزدی را از قبیله ی بنی مراد پیش طلبید و فرمود طزیق انبار پیش دار و با چهار هزار کس برو ، دز محضر مردم از او عهد ها و پیمانها گرفت که مکر نکند او سوگندها یاد کرد که چنین نکند ، با این همه وقتی او روانه ی انبار شد امام حسن(علیه السلام) فرمود: که زود باشد او نیز غدر کند و چنان بود که آنجناب فرمود، وقتی به انبار رسید و معاویه(لعنةالله علیه) از آمدن او آگاه شد نامه ها بسوی او فرستاد وپنچ هزار درهم برای او بفرستاد و وعده ی حکومت هر ولایت که خواهد به او نوشت پس آن نامرد نیز از حضرت برگشت و بسوی معاویه(لعنةالله علیه) شتاب نمود و وقتی خبر او نیز به حضرت رسید باز خطبه خواند و فرمودکه مکررّ گفتم به شما که شما را وفائی نیست اینک آن مرد مرادی نیز با من مکر کرد و به نزد معاویه رفت.
وقتی امام حسن(علیه السلام) تصمیم گرفت که از کوفه به جنگ معاویه(لعنةالله علیه) برود ، مغیرة بن نوفل بن الحارث را در کوفه به نیابت خود گذاشت و نخیله را لشگرگاه خود قرار داد و مغیره را فرمان داد که مردم را انگیزش دهد تا به لشگر آنحضرت بپیوندند، امام حسن(علیه السلام) لشگر را از نخیله کوچ داده تا به دیر عبدالرّحمن رسید و در آنجه سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد ، اینوقت عرض لشگر داده و چهل هزار کس پیاده و سواره به شمار رفت پس حضرت، عبیدالله بن عبّاس را با قیس بن سعد و دوازده هزار کس از دیر عبدالرّحمن به جنگ معویه(لعنةالله علیه) فرستاد و فرمود که عبیدالله امیر لشگر باشد و اگر او را عارضه ای روی دهد ،قیس بن سعد امیر باشد و اگر او را نیز عارضه ای روی دهد سعید پسر قیس امیر باشد ، پس عبیدالله را وصیت فرمود که از مصلحت قیس بن سعد و سعید بن قیس بیرون نرود و خود از آنجا بار کرد و به ساباط مداین تشریف برد و در آنجا خواست که اصحاب خود را امتحان کند و کفر ونفاق و بی وفایی آن منافقان را بر عالمیان ظاهر گرداند پس مردم را جمع کرد وحمد و ثنای الهی به جا آورد پس فرمود به خدا سوگند که من بحمدالله و المنّه امیدم آن است که خیر خواه ترین خلق می باشم از برای خلق او و کینه ی هیچ مسلمانی در دل ندارم و اراده ی بدی نسبلت به کسی در خاطر نمی گذرانم ، هان ای مردم آنچه شما مکروه می دارید در جماعت و اجتماع مسلمانان این بهتر است برای شما از آنچه دوست می دارید از پراکندگی و تفرّق و آنچه من صلاح شما را در آن می بینم نیکوتر است از آنچه شما صلاح خود را در آن می بینید پس مخالفت امر من نکنید و رأیی که من برای شما اختیار کنم بر من ردّ نکنید ، حقتعالی ما و شما را بیامرزد و به هرچه محبت و خشنودی اوست هدایت نماید.و چون این خطبه را به پایان برد از منبر پایین آمد آن منافقان که این سخنان را ازآنحضرت شنیدند به یکدیگر نظر کردند و گفتند از کلمات امام حسن(علیه السلام) معلوم می شود که می خواهد با معاویه صلح کند و خلافت را به او واگذارد پس آن منافقان که گروهی از ایشان در باطن مذهب خوارج داشتند برخاستند و گفتند : کفر الله الرجل به خدا قسم که این مرد کافر شده پس بر آنحضرت بشوریدند و به خیمه ی آنحضرت ریختند و اسباب هر چه یافتند غارت کردند حتّی مصلّای آنجناب را از زیر پایش کشیدند و عبدالرحمن بن عبدالله پیش تاخت وردای آن حضرت را از دوشش بکشید و ببرد و آنحضرت متقلّد السیف بنشست و ردا بر دوش مبارک نداشت پس اسب خود را طلبید و سوار شد واهل بیت آنجناب با قلیلی از شیعیان دور آنحضرت را گرفتند و دشمنان را از آنحضرت دفع می کردند و آنحضرت طریق مداین پیش داشت ، وقتی خواست از تاریکی های ساباط مدائن عبور کند ، ملعونی از قبیله ی بنی اسد که او جرّاح بن سنان می گفتند ناگهان بیامد و لجام مرکب آنحضرت را گرفت و گفت ای حسن کافر شده ای چنانکه پدرت کافر شد، و تیغی در دست داشت و به ران مبارک آنحضرت زد که تا استخوان بشکافت پس حضرت از هول درد دست بر گردن افکند و هر دو بر زمین افتادند پس شیعیان و موالیان آن ظالم را کشتند وآن حضرت را برداشتند و در سریری گذاشتند و به مدائن به خانه ی سعد بن مسعود ثقفی بردند و این سعد از جانب آن حضرت واز پیش ار جانب أمیرالمومنین(علیه السلام) والی مدائن بود و عموی مختار بود ، پس سعد جرّاحی آورد و جراحت آنحضرت را مداوا کرد ، امّا بی وفایی اصحاب آن حضرت به مرتبه ای رسید که اکثر روسای لشگرش به معاویه(لعنةالله علیه) نوشتند که ما مطیع توییم زود متوجّه عراق شو چون نزدیک شوی ما حسن را گرفته به تو تسلیم می کنیم و خبر این مطالب به حضرت امام حسن(علیه السلام) می رسید و هم کاغذ قیس بن سعد که با عبید الله بن عباس که به جنگ معاویه(لعنةالله علیها) رفته بود به آن حضرت رسید مشتمل بر این فقرات: که چون عبیرالله مقابل لشگرگاه معویه(لعنةالله علیه) لشگرگاه کرد و فرود آمد معویه(لعنةالله علیه) رسولی به نزد عبیدالله فرستاد و او را به جانب خود طلبید و بر ذمّت نهاد که هزار هزار درهم به او بدهد و نصف آن را نقداً به او بدهد و نصف دیگر را بعد از داخل شدن در کوفه به او برساند پس در همان شب عبیدالله از لشگرگاه خود گریخت و به لشگرگاه معاویه(لعنةالله علیه) رفت چون صبح شد لشگر امیر خود را درخیمه نیافتند پس با قیس بن سعد نماز صبح کردند ، او برای مردم خطبه خواند و گفت: اگر این خائن بر امام خود خیانت کرد شما خیانت نکنید و از غضب خدا و رسول اندیشه نمایید و با دشمنان خدا جنگ نمایید ، مردم به ظاهر قبول کردند و هر شب جمعی از ایشان می گریختند و به لشگرگاه معاویه(لعنةالله علیه) ملحق می شدند ، پس بی وفائی مردم بر امام حسن(علیه السلام) ظاهر شد و دانست که اکثر مردم بر طریق نفاقند و جمعی که شیعه خاصّ و مومنند کم اند که مقاومت لشگرهای شام را ندارند و هم معاویه(لعنةالله علیه) در باب صلح و سازش برای آن حضرت نوشت و نامه های منافقان آنحضرت را که برای او نوشته بودند و أظهار اطاعت کرده بودند به نامه ی خود به نزد آنحضرت فرستاد و در نامه نوشت که اصحاب تو با پدرت موافقت نکرئنئ با تو نیز موافقت نخواهند کرد اینک نامه های ایشان است که برای تو فرستادم ، امام حسن(علیه السلام) چون آن نامه ها رادید دانست که معاویه(لعنةالله علیه) به طلب صلح شده ناچاردر مصالحه با معاویه(لعنةالله علیه) اقدام فرمود با شروط بسیاری که معاویه(لعنةالله علیه) بر خود قرار کرده بود و اگر چه امام حسن(علیه السلام) می دانست که سخنان او جز کذب و دروغ فروغی ندارد و لکن چاره نداشت زیرا که از آن مردم که به یاری او جمع شده بودند جز معدودی تمام بر طریق نفاق بودند و اگر کار به جنگ می رفت در اوّل حمله آن قلیل شیعه خونشان ریخته می شد و یک تن به سلامت نمی ماند.
علامه مجلسی (رحمةالله علیه) درجلاء العیون فرموده که چون نامه ی معاویه (لعنةالله علیه) به امام حسن(علیه السلام) رسید و حضرت نامه ی معاویه(لعنةالله علیه) ونامه های منافقان اصحاب خود را خواند وبر گریختن عبیدالله وسستی لشگر او و نفاق لشگر خود مطلع گردید باز برای اتمام حجّت بر مردم فرمود : می دانم شما با من در مقام مکرید و لیکن حجّت خود را بر شما تمام می کنم فردا در فلان موضع جمع شوید و نقض بیعت نکنید و از عقوبات الهی بترسید، پس ده روز در آن موضع توقف فرمود زیاده از چهار هزار کس برای آن حضرت جمع نشدند پس حضرت بر منبر آمد و فرمود که عجب دارم از گروهی که نه حیا دارند و دین وای بر شما به خدا سوگند که معاویه وفا نخواهد کرد به آنچه ضامن شده است از برای شما در کشتن من ، می خواستم برای شما دین حق را بر پا دارم یاری من نکردید من عبادت خدا را تنها می توانم کرد و لیکن به خدا سوگند که چون من امر را به معاویه بگذارم شما در دولت بنی امیّه هرگز فرح و شادی نخواهید دید و انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت و گویا می بینم فرزندان شما را که بر در خانه ی فرزندان ایشان ایستاده باشند و آب وطعام طلبند و به ایشان ندهند به خدا سوگند که اگر یاوری می داشتم کار را به معاویه نمی گذاشتم زیرا که به خدا و رسول سوگند یاد می کنم که خلافت بر بنی امیّه حرام است پس اُف باد بر شما ای بندگان دنیا، به زودی وبال اعمال خود را خواهید دید.
وقتی حضرت از اصحاب خو مأیوس گردید در جواب معاویه نوشت که من می خواستم حق را زنده کنم وباطل را بمیرانم وکتاب خدا و سنّت پیغمبر(صلی الل علیه و آله) را جاری گردانم مردم با من موافقت نکردند اکنون با تو صلح می کنم به شرطی چند که میدانم به آن شرطها وفا نخواهی کرد . شاد مباش به این پادشاهی که برای تو میّسر شد به زودی پشیمان خواهی شد چنانچه دیگران که غصب خلافت کردند پشیمان شده اند و پشیمانی برای ایشان سودی نمی بخشد ، پس حضرت پسر عمّ خود عبدالله بن الحارث را فرستاد به نزد معاویه(لعنةالله علیه) که عهدها و پیمانها از او بگیرد ونامه ی صلح را بنویسد نامه را چنین نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحیم صلح کرد حسن بن علی بن ابی طالب (علیه السلام) با معویة بن ابی سفیان که متعرّض او نگردد به شرط آنکه او عمل کند در میان مردم به کتاب خدا و سنت رسولخدا(صلی الله علیه وآله) و سیرت خلفای شایسته به شرط آنکه بعد از خود احدی را بر این امر تعیین ننماید و مردم در هرجای عالم که باشند از شام و عراق و حجاز و پمن از شرّ او ایمن باشند و اصحاب علی بن ابیطالب(علیه السلام) و شعیان او ایمن باشند بر جانها و مالها و زنان و اولاد خود از معاویه و به این شرطها عهد و پیمان خدا گرفته شود و بر آنکه برای حسن بن علی و برادرش حسین وسایر اهل بیت و خویشان رسولخدا(صلی الله علیه وآله) مکری نیندیشد و در آشکار وپنهان ضرری بر ایشان نرساند واحدی از ایشان را در افقی از آفاق زمین نترساندو آنکه سبّ امیرالمومنین نکنند ودر قنوت نماز ناسزا به آنحضرت و شیعیان او نگویند چنانکه می کردند .
وقتی نامه نوشته شد خدا ورسول را بدان گواه گرفتند وشهادت عبدالله بن الحارث و عمرو بن ابی سلمه و عبدالله بن عامر و عبدالحمن بن سمره و دیگرا را بر آن نامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاویه(لعنةالله علیه) متوجه کوفه گردید تا آنکه روز جمعه به نخیله فرود آمد و در آنجا نماز کرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت که من با شما قتال نکردم برای آنکه نماز کنید یا روزه بگیرید یا زکات بدهید و لیکن با شما قتال کردم که امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمی خواستید و شرطی چند با حسن کرده ام همه در زیر پای من است به هیچ یک ار آنها وفا نخواهم کرد پس داخل کوفه شد و بعد از چند روز که در کوفه ماند به مسجد آمد و حضرت امام حسن(علیه السلام) را بر منبر فرستاد و گفت بگو برای مردم که خلافت حق من است ، چون حضرت بر منبر آمد حمد و ثنای الهی ادا کرد و درود بر حضرت رسالت پناهی و اهل بیت او فرستاد و فرمود ای مردم بدانید که بهترین زیرکیها تقوا و پرهیزگاری است و بدترین حماقتها فجور و معصیت الهی است، ای مردم اگر طلب کنید در میان جابلقا و جابرسا مردی را که جدّش رسولخدا باشد نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین ، خدا شما را به محمد(صلی الله علیه وآله) هدایت کرد شما دست از اهل بیت او برداشتید ، بدرستیکه معاویه با من منازعه کرد در امری که مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم چون یاوری نیافتم دست از او برداشتم از برای صلاح این امّت و حفظ جانهای ایشان ، شما با من بیعت کرده بودید که با هر که صلح کنم صلح کنید و با هرکه جنگ کنم جنگ کنید من مصلحت امّت را در این دیدم که با او صلح کنم و حفظ خونها را بهتر از ریختن خون دانستم ،غرض صلاح شما بود و آنچه من کردم حجّتی است بر هر که مرتکب این امر می شود، این فتنه ایست برای مسلمانان و تمتّع قلیلی ست برای منافقان تا وقتی که حقتعالی غلبه ی حق خواهد واسباب آن را میسّر گرداند.
پس معاویه(لعنةالله علیه) برخاست و خطبه خواند وناسزا به حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) گفت ، حضرت امام حسین(علیه السلام) برخاست که متعرّض جواب او گردد حضرت امام حسن (علیه السلام) دست او را گرفت و او را نشانید و خود برخاست فرمود ای آن کسی که علی (علیه السلام) را یاد می کنی و به من ناسزا می گویی منم حسن پدرم علی بن ابیطالب(علیه السلام) است توئی معاویه و پدرت صخر است مادر من فاطمه و مادر تو هند است جدّ من رسولخدا(صلی الله علیه و آله) ست و جدّ تو حرب است جدّه ی من خدیجه است و جدّه ی تو فتیله است پس خدا لعنت کند هر که از من و تو گمنامتر باشد و حسبش پست و کفرش قدیمی تر باشد و نفاقش بیشتر باشد و حقّش بر اسلام و اهل اسلام کمتر باشد ، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتند آمین.
روایت شده که چون صلح میان معاویه(لعنةالله علیه) و حضرت امام حسن(علیه السلام) منعقد شد حضرت امام حسین(علیه السلام)را تکلیف بیعت کرد ، حضرت امام حسن(علیه السلام) به معویه(لعنةالله علیه) فرمود که او را کاری مدار که بیعت نمی کند تا کشته شود و او کشته نمی شود تا همه اهل بیت او کشته شوند واهل بیت او کشته نمی شوند تا اهل شام را نکشند.
شیخ طبرسی در احتجاج روایت کرده است که چون حضرت امام حسن(علیه السلام) با معاویه(لعنةالله علیه) صلح کرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند و بعضی او را ملامت کردند به بیعت معاویه(لعنةالله علیه) حضرت فرمود وای برشما نمی دانید من چکار کرده ام برای شما، به خدا سوگند که آنچه من کرده ام بهتر است از برای شیعیان من از آنچه آفتاب بر آن طلوع می کند آیا نمی دانید که من واجب الإطاعة شمایم یکی از بهترین جوانان بهشتم به نصّ حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه و آله)گفتند بلی پس فرمود آیا نمی دانید آنچه خضر کرد موجب غضب حضرت موسی شد چون وجه حکمت بر او مخفی بود و آنچه خضر کرده بود نزد حقتعالی عین حکمت و صواب بود آیا نمی دانید که هیچ یک از ما نیست مگر آنکه در گردن او بیعتی از خلیفه ی جوری که در زمان اوست واقع می شود مگر قائم ما (علیه السلام) که حضرت عیسی (علیه السلام) پشت سر او نماز می خواند.
شهادت
در روز شهادت آن امام مظلوم اختلاف است بعضی در هفتم ماه صفر سال پنجاه هجری و جمعی در بیست و هشتم آن ماه گفته اند و در مدّت عمر آن جناب نیز اختلاف است و مشهور چهل و هفت سال است و میان آنحضرت و برادرش جناب امام حسین (علیه السلام) به قدر مدّت حمل فاصله بود و مدّت حمل امام حسین (علیه السلام) شش ماه بود و امام حسن (علیه السلام) با جدّ خود رسول خدا(صلی الله علیه وآله)هفت سال ماند و بعد از آن با حضرت امیر (علیه السلام) سی سال ماند و بعد از شهادت پدر بزرگوار خود ده سال زندگی کرد . قطب راوندی (رحمةالله علیه) از حضرت صادق(علیه السلام) روایت کرده است که حضرت امام حسن(علیه السلام) با اهل بیت خود می فرمود که من به زهر شهید خواهم شد مانند رسول خدا(صلی الله علیه آله) ، پرسیدند که خواهد کرد این کار را ؟ فرمود که زن من جعده دختر أشعث بن قیس ، معاویه زهری برای او پنهانی خواهد فرستاد و امر خواهد کرد او را که آن زهر را به من بخوراند، گفتند او را از خانه ی خود بیرون کن و از خود دور گردان، فرمود که چگونه او را از خانه بیرون کنم هنوز کاری از او واقع نشده است اگر او را بیرون کنم کسی به غیر او مرا خواهد کشت و او را نزد مردم عذری خواهد بود که بی جرم و جنایت مرا اخراج کرد .
پس از مدتی معاویه(لعنةالله علیه) مال بسیاری با زهر برای جعده فرستاد و پیغام داد که اگر این زهر را به حسن بخورانی من صد هزاردرهم به تو می دهم و تو را به حباله ی یزید در می آورم پس آن زن تصمیم عزم نمود که آنحضرت را مسموم نماید. روزی جناب امام حسن(علیه السلام) روزه بود و روز بسیار گرمی بود و تشنگی بر آن جناب اثر کرده و در وقت افطار بسیار تشنه بود آن زن شربت شیری از برای آن حضرت آورد و آن زهر را داخل در آن کرده بود و به آنحضرت داد ، چون آنحضرت بیاشامید واحساس سمّ فرمود کلمه ی استرجاع گفت و خداوند را حمد کرد که از این جهان فانی به جنان جاودانی تحویل می دهد و جد وپدر و مادر و دو عمّ خود جعفر و حمزه را دیدار می فرماید، سپس رو به جعده کرد و فرمود ای دشمن خدا کشتی مرا خدا بکشد ترا به خدا سوگند که مثل من نخواهی یافت آن شخص تو را فریب داده ، خدا تو را و او را هر دو به عذاب خود خوار فرماید پس آنحضرت دو روز در درد والم ماند بعد از آن به جدّ بزرگوار و پدر عالیمقام خود ملحق گردید . معاویه(لعنةالله علیه) از برای آن ملعونه وفا به عهدهای خود نکرد . به روایتی آن مالی که به او وعده داده بود به او داد و لیکن او را به حباله ی یزید در نیاورد وگفت کسی که با حسن(علیه السلام) وفا نکرد به یزید هم وفا نخواهد کرد .
شیخ مفید(رحمةالله علیه) نقل کرده است که چون مابین امام حسن(علیه السلام) ومعاویه(لعنةالله علیه) مصالحه شد آنحضرت به مدینه رفت و پیوسته کظم غیظ نمود و ملازمت منزل خویش داشت و منتظر امر پروردگار خود بود تا آنکه مدت ده سال از امارت معویه(لعنةالله علیه) گذشت و معاویه عازم شد که بیعت بگیرد از برای فرزند خود یزید(لعنةالله علیه) و چون این خلاف شرایط معاهده و مصالحه بود که با امام حسن(علیه السلام) کرده بود لاجرم بدین سبب و هم به سبب حشمت و جلال امام حسن(علیه السلام) و اقبال مردم به آنجناب از آنحضرت بیم داشت پس یکدل و یک جهت تصمیم عزم قتل آنحضرت نمود و زهری از پادشاه روم طلبید و با صدهزار درهم برای جعده دختر أشعث بن قیس فرستاد و ضامن شد که اگر جعده آنحضرت را مسموم نموده و به زهر شهید کند، او را در حباله ی یزید در آورد ، بنابراین جعده به طمع آن مال و آن وعده ی کاذب امام حسن(علیه السلام) را به شربتی مسموم ساخت آن حضرت چهل روز به حالت مریضی زندگی می کرد و پیوسته زهر در وجود مبارکش أثر می کرد تا در ماه صفر سال پنجاهم هجری از دنیا رحلت فرمود و سنّ شریفش به چهل و هشت رسیده بود مدّت خلافتش ده سال طول کشید وبرادرش امام حسین(علیه السلام) متولّی تجهیز و تدفین آنحضرت شد و در نزد جدّه اش حضرت فاطمه بنت أسد (رضی الله عنها)در بقیع مدفون شد . در کتاب احتجاج روایت شده که مردی به خدمت امام حسن(علیه السلام) رفت و گفت: یابن رسول الله گردنهای ما را ذلیل کردی و ما شیعیان را غلامان بنی امّیه گردانیدی، حضرت فرمود: به چه سبب ؟ گفت:به سبب آنکه خلافت را به معاویه گذاشتی ، حضرت فرمود: به خدا سو گند که یاوری نیافتم و اگر یاوری می یافتم شب و روز با او جنگ می کردم تا خدا میان من و او حکم کند و لیکن شناختم اهل کوفه را وامتحان کردم ایشان را و دانستم که ایشان به کارمن نمی آیند ، عهد و پیمان ایشان را وفایی نیست و بر گفتار و کردار ایشان اعتمادی نیست زبانشان با من است و دل ایشان با بنی امیّه است آنحضرت سخن می گفت که ناگاه خون از حلق مبارکش فروریخت طشت طلب کرد و در زیر آن خونها گذاشت و پیوسته خون از حلق شریفش می آمد تا آنکه آن طشت مملو از خون شد ، راوی گفت گفتم یابن رسول الله این چیست: فرمود که معاویه زهری فرستاده بود و بخورد من دادند آن زهر به جگر من رسیده است و این خونها که در طشت می بینی قطعه های جگر من است گفتم چرا مداوا نمی کنی حضرت فرمود که دو مرتبه ی دیگر مرا زهر داده و مداوا شده این مرتبه ی سوّم است و قابل معالجه و دوا نیست .
برگرفته از کتاب منتهی الآمال اثر حاج شیخ عباس قمی(رحمةالله علیه)