کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
خاطرات سفرهای تبلیغی (15) از کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی

 

ترحیم یکی از خوانین محل

 

 

 

 

(قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ) تعدادی از عشایر ایل قشقائی نیز در روستای مورد نظر و مناطق اطراف آن سکونت داشتند. خیلی هم مورد احترام اهالی و حکومت وقت بودند در همان دهة اول ماه رمضان یکی از خوانین بزرگ آنها مرحوم شد. فردای آن روز همه اهالی محل از زن و مرد جهت شرکت در محل ترحیم آماده شدند. اینجانب نیز در جمع اهالی محل آماده شدم. محل استقرار آنها دره‌ای خوش آب و هوا بود که حدوداً ده کیلومتر تا روستا فاصله داشت. در جمع اهالی روستا وبا ماشینهائی که مربوط به همان خوانین بود، جهت عرض تسلیت به اردوگاه خوانین وارد شدیم. ماشینها‌ی فراوانی از قبیل تویوتا‌ها‌ی کمک دار و... چشم همه را خیره می کرد. بیش از ده‌ها چادر بزرگ و کوچک سراپا بود. درون برخی از چادرها در آن دل بیابان شاید بیش از پانصد میلیون ریال به پول امروز: وسائلی از قبیل یخچال و فریزر و قالی دستباف و امثال آن وجود داشت. همرا ه با موتور برقهای مجهز که برق آنجا را تامین می کرد. بیش از دهها نوع غذا آماده کرده بودند. بوی دود کباب و سیخ کشیدن جگر و آماده نمودن کلّه پاچه، همه جا را فرا گرفته بود، شاید روزانه بیش از یک وانت دستمال کاغذی (با اینکه در آن زمان خیلی مرسوم نبود) مصرف می‌شد.

انواع میوه‌ها را ردیف چیده بودند. در خیمه ی برادرخان که بزرگ قبیله بود، علاوه بر همه اینها منقل و بافور و تریاک ناب نیز زینت بخش مجلس بود و تعدادی از نیرو‌ها‌ی ژاندارمر‌ی و فرما نده مربوطه که برای عرض تسلیت به دیدار خان آمده بودند، در کنار منقل همراه با شخصیتهای طراز اول منطقه، چشم را خیره می‌کرد. شاید بیش از یکصد گوسفند ذبح کرده بودند. آن دره، شهر بزرگی شده بود با ‌تراکم بالای جمعیت. هر قبیله‌ای با تعدادی گوسفند و با ماشینهای متعدد و با نواختن ساز و دهل‌های عشایری و محلی و بقول خودشان آهنگ متناسب با عزا به این جمع می‌پیوستند. تعداد زیادی از فرزندان این خوانین تحصیل کرده امریکا و اروپا بودند، که به این مراسم و محفل سوگواری آمده بودند و در بین این همه جمعیت، تنها وتنها، من طلبه جوان. غریب و پر شوری بودم که از این مسائل و اوضاع و احوال رنج می‌بردم و بشدت ناراحت بودم. زیرا قوانین خدا و حرمت ماه مبارک رمضان را بر باد رفته می‌دیدم. تقاضا کردم در یکی از چادر‌ها سخنرانی کنم. پذیرفتند. موقعیت خوبی بود. بر کرسی خطابه نشستم: پس از حمد ثنای خداوند گفتم: آقای خان مرد و به راه خودش رفت. لکن شما که زنده هستید. چرا اینطور عمل می‌کنید؟ یک سخنرانی نسبتا تندی ایراد کردم و با استفاده از آیات و روایا ت. مطالبی در خصوص مرگ، قبر، قیامت، حساب و کتاب اعمال، بهشت و جهنم بیان نمودم. پس از آن جهت خداحافظی به چادر برادر خان که مرحوم شده بود و در شرایط فعلی بعنوان بزرگ قبیله و خان جدید محسوب می‌شد و صاحب عزا بود، آمدم. ایشان از جایش بلند شد و احترام کرد و مأمورین ژاندارمری نیز به احترام وی بلند شدند. من دست خان را محکم در دست گرفتم و همانطور سر پا حدود ده دقیقه در خصوص حرمت ماه رمضان و تخطئه این مراسم صحبت کردم. سپس منطقه را ترک کردم. البته آنها ظاهرا ناراحت نشدند و این سخنرانی و صحبتهای تند مرا دلسوزانه و منطبق با واقعییت ارزیابی کردند و مصر بودند، که یک شب دیگر به آنجا بروم. من هم قول دادم که شب عید فطر را به آنجا بروم. شب عید فطر دوباره در جمع آنها حاضر شدم. این مرحله مهمان غریبه‌ای نداشتند و همه افراد خودشان بودند. پسر‌ها، دختر‌ها، برادر و خواهران و اقوام نزدیک خان همه در یک چادر بزرگ جمع شده بودند. البته می‌دانیدکه وجود روحانی در بین یک جمع اینطوری چیز عجیبی بود، مخصوصاً این دختر و پسر‌های تحصیل کرده در خارج و بیگانه با روحانیت و بعضاً مبانی دینی. دور من جمع شدند و سئوالاتی متعدد‌ی را مطرح کردند و منهم آنها را پاسخ دادم. در خصوص نماز، روزه، حجاب وسایر حلالها و محرمات. البته زنهای قدیمی حجاب سنتی عشایر را داشتند، لکن زنهای متجدد مانند بقیه افراد جامعه بی‌حجاب بودند. تقریبا موقعیت خوبی برای تبلیغ شد و فردای آن روز برگشتم و سفر به پایان رسید.






[ دوشنبه 31 خرداد 1395  ] [ 4:14 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4062588 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب