در شیروان قبل از پیروزی انقلاب
سال پنجاه و هفت پس معرفی دولت بختیار همه جا علیه حکومت شاه و دولت بختیار شعار داده میشد. موج انقلاب فراگیر شده بود و کسی مخالفتی نمیکرد. مأمورین هم متعرض مردم نمیشدند. یا به عبارتی کار از دست آنها در رفته بود و قدرت برخورد نداشتند. من به اتفاق خانواده، والده و تعدادی از دوستان با اتوبوس از قم عازم مشهد بودیم. در بین راه که میآمدیم، راننده که اهل قم بود و خیلی جوان انقلابی و خوبی بود، مرتب میگفت: بگو. سرنشینان هم میگفتند: مرگ بر شاه. سفر بسیار شیرینی بود تا رسیدیم به شهرستا ن شیروان. جلو مسجد جامع سر فلکة مرکزی، برای نماز صبح نگه داشت. کنار درب ورودی، زن و مردی بودند که گدایی میکردند. یک مشت پول خورد از جیبم در آوردم و مقابل آنها گرفتم وگفتم: بگو مرگ بر شاه و هر چه خواستی بردار. هیچ کدام مرگ بر شاه نگفتند و پول هم بر نداشند. وارد مسجد که شدیم، پسر بچهای حدوداً بین هشت تا ده سال کفشها را جفت میکرد. یکی از دوستان به این بچه گفت:آفرین پسر خوب تو هم بگو مرگ بر شاه. بچه چیزی نگفت و ما رفتیم داخل مسجد، برای نماز. تا آمدیم توی ماشین دیدیم که ظاهرا این بچه به شهربانی که آنهم حاشیه فلکة مرکزی بود مراجعه و گزارش کرده و ماموری به داخل ماشین آمده که خیلی هم آدم بیادبی بود و ضمن بیان حرفهای ناشایست میگوید: باید همه سرنشینان پیاده شوند تا این فردیکه به شاه اهانت کرده، شناسایی شود. لذا راننده با لطا یف الحیلی توانست مأمور را از ماشین پیاده کرده و شر او را کم کند. تلخی این برخورد شیرینی سفر را تحتالشعاع قرار داد.
در شیروان پس از پیروزی
چند سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان داد ستان نظامی استان جهت سرکشی از یگانهای نظامی و انتظامی شهرستان شیروان وارد آنجا شدم. با اطلاع و هماهنگی قبلی، قرار شد از همان شهربانی نزدیک مسجد -که قبل از پیروزی انقلاب یکی از مأمورین آن داخل اتوبوس آمده و به ما و امام خمینی اهانت کرد و با بیادبیهای خودش حال همه را گرفت- باز دیدی داشته باشیم. با ماشین آمدیم جلو شهربانی حاشیة فلکة مرکزی مجاور مسجد، نیروها از قبل آماده بودند و از اینجانب با تشریفات نظامی استقبال کردند. تمام آن خاطرات قبل از انقلاب و برخورد زشت مأمور، درذهنم مجسم شد و با وضع فعلی مقایسه کردم واز خدا سپاسگزاری نمودم. از دست و زبان که بر آید کز عهده شکرش بدر آید.