#اشعار_آئینی |
چهل روز میشود 2
نیزه ز جای جای تن تو درآمده
حتی لباسهای تن تو درآمده
جمعیتی كه بود به گودال جا نشد
یك ضربه و دو ضربه... ولی سر جدا نشد
دیدم كسی حسین مرا نحر میكند
آقای عالمین مرا نحر میكند
من را ببخش دست به گیسوی تو زدند
من را ببخش چكمه به پهلوی تو زدند
فرصت نشد ز خاك بگیرم سر تو را
فرصت نشد درآورم انگشتر تو را
میخواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند
بین من و تو فاصلهها سد شدند آه!
با اسب از روی بدنت رد شدند آه!
در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست
نزدیك خانهی پدریام سرم شكست
وای از عبور كردن مثل غلامها
وای از نگاههای سر پشت بامها
باور نمیكنی كه سرم سایبان نداشت؟
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت؟
تا شهر شام رفتم و معجر نداشتم
تقصیر من چه بود؟ برادر نداشتم
از بس رسید سنگ به سمت جبین من
نزدیك بود پاره شود آستین من
شاعر: علی اکبر لطیفیان