-
بنام خداوندبخشنده مهربان
این شعر در بهمن ۱۳۵۷ و در زمان انقلاب اسلامی ایران سروده شده است.
خدا یک شب به خواب شاه آمد........ خمینی با خدا همراه آمد
شهنشاه جوانمرد جوانبخت......ز وحشت بر زمین افتاد از تخت
توگویی طبق فرمان الهی ............. فرو افتاد او از تخت شاهی
به صد زحمت دوباره رفت بالا......... چنین فرمود با باری تعالی:
نمیدانی که ما هستیم در خواب؟.... چرا این وقت شب گشتی شرفیاب؟
اگر لطفی به شاهنشاه داری......... خمینی را چرا همراه داری ؟
که این آقا مرا بدبخت کرده ....... به ما شاهنشهی را سخت کرده
نمی دانی چه آورده به روزم ..... که می باید به روز خود بگ...!
یکایک عکسهایم پاره گشته......... همه فامیل من آواره گشته
تمام اختیارات باز از کفم رفت ........ دوباره باز آبجی اشرفم رفت !
چنان آتش زده بر جسم و جانم ......... که دود آید برون از دودمانم
مرا معقول بود جائئ جاهی ............ برای خویش بودم پادشاهی
مقامی داشتم والام مقامی ............. حریمی داشتم با احترامی
عجب شخصیتی بودم خدایا ............... چه اعلیحضرتی بودم خدایا
همیشه شاه اردن آرزو داشت ...... که مثل من شود ارباب نگذاشت
همین سلطان حسن شاه مراکش..... زمن تقلید می فرمود جا...!
همه چیزم ز فیصل نیز سر بود ....... فقط قدری دماغش گنده تر بود
شدم محبوب جمله پادشاهان ............... خصوصا پادشاه انگلستان
ولی در شیک پوشی و رشادت ..... به من می کرد الیزابت حسادت
علم کردم یک حزب سیاسی ................ برای حفظ قانون اساسی
عجب حزبی که حزب توده بهتر ......... نه هر حزبی که قبلا بوده بهتر
شدند عضوش تمام کارمندان ............ که بهتر بود از رفتن به زندان
دریغا چیز خوبی ساختم من .......... چه رستاخیز خوبی ساختم من
ترقی دادمش این چند ساله ............ به مردم کردمش دائم اما... !
ولیکن آخر آن را ول نمودم ........... خمینی گفت : من کنسل نمودم
چنان از دست ایشان کرده ام دق ...... که صد رحمت به مرحوم مصدق
خداوندا بگو به آیت الله .............. چه می خواهی دگر از جان این شاه ؟
مرا یکباره کردی سنگ رو یخ ....... کشی چون گاومیشی سوی مسلخ
چنین که کار ما را کرده مشکل ................ مرا از آریا مهری چه حاصل ؟
چنین که تیره روز و تیره بختم ........ چه سودی می برم از تاج و تختم؟
ز بیخوابی شدم یک هفته ناخوش ......... هنوز آسوده خوابیدی کورش ؟
اگر گفتم تو آسوده بخوابی ........................ پشیمانم ! بیا مرد حسابی
بیا با این خمینی رو برو شو ............... تو هم چون من اسیر خشم او شو
بیا کورش که وقت خواب بگذشت ...... عجایب صنعتی دیدم در این دشت
نه او را تکیه گاه بر انگلیس است ....... نه با دنیای چپ در لفت و لیس است
نه آمریکا بود پشت و پناهی................. درخت سیب باشد تکیه گاهش
خدایا خالقا پروردگارا ......................... بگو آسوده بگذار ما را
اگر او آیت الله است ٬ باشد ! ...... به شاهنشاه می باید بشاشد !!
مگر من قاتلم یا اینکه دزدم ؟ ...... خداوندا خودم بر تو سپردم
بدادم نفت ها را بشکه بشکه ..... که هر چو زودتر چاهش بخشکه
خریدم تانکها را دسته دسته ..... بدادم پولها را بسته بسته
ولی با این همه کار سیاست ...... ولی با این همه هوش و کیاست
نفهمیدم شمایی که خدایی ...... چپی یا اینکه مامور سیایی ؟!
شعور خود به کار انداختم من ...... شما را عاقبت نشناختم من
خداوند فرمود : ساکت باش ابله ..... ندیدم از تو ابله تر شهنشه !
نه هر که چپ نشد عضو سیا شد ........ نه هر که چپگرا شد بی خدا شد
مرا نشناختی از تو عجب نیست ......... خدا نشناسی شاهان طبیعیست
تو که طبق اصول دیپلماسی ................... فقط ارباب خود را می شناسی
نه از چپ رفتی تو هرگز نه از راست .... رهی رفتی که ارباب تو می خواست
به دست او بر این مسند نشستی ............... قلمهای مخالف را شکستی
نه نفت است اینکه با زور گلوله ................... نمودی خون مردم را توی لوله
زمین از خون مردم لاله گون شد ................. وطن یکپارچه حمام خون شد
از این خوش خدمتی ها بهر ارباب ........ فراوان کرده ای ای شاه (...ناخوانا)
سگی بودی نگهبان در سرایش .................... مرتب دم تکان دادی برایش
کنون ای پادشاه دم بریده .............................. زمان قدرت مردم رسیده
غریبی درد بی درمان غریبی ....................... سرآمد سوره مردم فریبی
به پایان آمد آن ایام شیرین ............ که می گفتی سخن از مذهب و دین
هزاران قتل کردی با مهارت ............................ ولی غافل نبودی از زیارت
مسلمان می شوی در وقت لازم .......... به مشهد می شوی یکباره عازم
تو دست انداختی حتی خدا را ................ خودت را خوانده بودی سایه ما
نکردی لحظه ای فکرش که شاید ............ از این کارت خدا را خوش نیاید
کنون ای سایه بی مایه ما ........................ نمی خواهند مردم سایه ما
همی گویند با من پیر و برنا ........................ که یارب سایه را برگیر از ما
خدا رو به خمینی کرد و فرمود ............ بکن فوتی بر این بیچاره شه زود
خمینی از پی دستور بالا ....................... به شاهنشاه فوتی کرد کوتاه
یکی طوفان برآمد تند و بی تاب .............. شهنشه داد بند خویشتن آب
زوحشت پادشاه دادگستر ....................... مرتب داد می زد توی بستر
به بالا پرت شد از جانب تخت .............. شهنشاه عظیم الشان بدبخت
سرش خورد از عقب محکم به دیوار ............... از خواب گران گردید بیدار
ندید آنجا خمینی یا خدا را ................. فقط گوشش شنیده این صدا رااحمداسماعیلی کریزی
www.barrud.mizbanblog.com
بررودکریز
www.barrud.mizbanblog.com
بررودکریز
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وبلاگ بررود
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
barrud.persianblog.ir
بررودکریز
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
احمداسماعیلی کریزی