« حکایت »
دزدی در یک باغ، درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت.
صاحب باغ آمد و گفت: ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟
دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است؟ چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.
آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد.
دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا میزنی؟ مرا میکشی.
صاحب باغ گفت: این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم؛ کار، کار خداست.
دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار. نزن. بر جهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است؛ اختیار است؛ اختیار...
baghdasht1.blogfa.com
_____________________
barrud.rasekhoonblog.com
_____________________
#کاشمر#کوهسرخ #کریز
___________________
#خراسان رضوی:
احمداسماعیلی کریزی
_____________________
" اینستاگرام"
baghdashtkariz33828
____________________
کانال تاریخی،اخلاقی طلوع