تاريخ : جمعه 24 مهر 1388  | 3:42 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي مي‌كرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي‌آمد. او را پيش خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟

مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌اي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود.

اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم مي‌شد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود.

از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم مي‌شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است!

آقاي دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي‌شديد،‌ قطعا كارتان به تيمارستان مي‌كشيد!!







نظرات 0
تاريخ : جمعه 24 مهر 1388  | 3:15 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
جنگجویی از استادش پرسید:بهترین شمشیر زن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگی آنجاست . به آن سنگ توهین کن.
شاگرد گفت:اما چرا باید این کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت خوب با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد:این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند . و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ،انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند . من این را نپرسیدم . بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد:بهترین شمشیر زن ، به آن سنگ می ماند ، بی آن که  شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند






نظرات 1
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:33 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
جوان ثروتمندی نزد یك انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیك خواست.
 مرد  او را به كنار پنجره برد و پرسید:
- "پشت پنجره چه می بینی؟"
 "آدمهایی كه میآیند و میروند و گدای كوری كه در خیابان صدقه میگیرد."
بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
 "در این آینه نگاه كن و بعد بگو چه میبینی."
- "خودم را میبینم."
- " دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یك ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازكی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه كن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت میكند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند.
 تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:31 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

یکزوج در اوائل شصت سالگی در رستورانی کوچک ورمانتیک سی وپنجمین سالگرد ازدواج خود را جشن گرفته بودند.فرشته کوچکی بر سر میزآنها ظاهرشدوبه آنها گفت:

به خاطراینکه شما اینچنین زوج خوشبختی هستید وسالها به هم بخوبی زندگی کرده اید من می خواهم یک آرزوی هرکدام ازشما را برآورده کنم زود آرزوکنید...

زن گفت اوووووه..من می خواهم با همسرم به سفر دور دنیا بروم.فرشته چوب جادوئیش را تکانداد وبلافاصله دو عددبلیط از یک آزانس شیک وخوب ظاهر شد......حالا نوبت آقا بود.آقا فکری کرد وگفت...به خاطر اینکه این فرصت در زندگی من فقط یکباراتفاق می افته با عرض معذرت ازهمسرم من می خوام یک همسرسی سال جوونتر از خودم داشته باشم.فرشته وزن خیلی ناامید شدند ولی چاره ای نبود وباید آرزو برآورده می شد.فرشته جوب جادوئیش رو چرخوند وچرخوندو....آقا 92ساله شد







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:27 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
  روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:17 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره ی خدا بود . استادش پرسید : "آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟ "کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید : " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ " دوباره کسی پاسخ نداد .استاد برای سومین بار پرسید :  " آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ " برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد . استاد با قاطعیت گفت : " با اینوصف خدا وجود ندارد " . دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت . دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :" آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ " همه سکوت کردند ." آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ " همچنان کسی چیزی نگفت ."آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟ "وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ، دانشجو نتیجه گیری کرد که پس استاد مغز ندارد






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:14 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
شخصی در مزرعه قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای ازمزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد بر افراشته بود .شخص زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده است و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک . با خود گفت : "خدا نباید اینطوری خلقت می کرد ! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدوتنبل های بزرگ را بر روی شا خه های بزرگ " .سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند . دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد . او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد : " شاید حق با خدا باشد "






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:09 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
 ((قناعت))
  
اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت روزی که او این جهان را ترک میکرد می خواست یک روز دیگر هم زنده بماند-فقط یک روز دیگر- تا بتواند مادرش را ببیندآن 24 ساعت فاصله ای بود که باید طی می کرد تا به پایتختش برسداسکندر از راه هند به یونان بر می گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنیا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنیا را یکپارچـه به او هدیه خواهد کردبنابراین اسکندر از پزشکا نش خواست تا 24 ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعویق اندازندپزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی آید و گفتند که او بیش از چـند دقیقه قادر به ادامهء زندگی نخواهد بوداسکندر گفت:"من حاضرم نیمی از تمام پادشاهی خود را- یعنی نیمی از دنیا را در ازای فقط 24 ساعت بدهم"آنها گفتند:"اگر همهء دنیا را هم که از آن شماست بدهید ما نمی توانیم کاری برای نجاتتان صورت بدهیم امری غیر ممکن است"آن لحظه بود که اسکندر بیهوده بودن تمامی کوشش هایش راعمیقا" درک کردبا تمام داراییش که کل دنیا بود نتوانست حتی 24 ساعت را بخردسی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چـیزی که با آن حتی قادر به خریدن 24 ساعت هم نبودمتوجه شد که به خاطر این دنیای واهی باید با نومیدی و محرومیت کامل جهان را ترک کندتمام مردان جاه طلب با نا امیدی از دنیا می روند بیشتر انسانها در نا امیدی زندگی می کنند و در نا امیدی از دنیا می روندقناعت به سادگی یعنی درک این نکته که خواسته ها در زندگی غیر عقلایی و احمقانه اند ((از سخنان و تعالیم آچـاریافیلسوف معاصر هندی))
 






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:46 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزی در نوک یک برج، عقاب حلزون کوچکی را دید و از او پرسید: ای حلزون کوچک، چه کسی تو را به اینجا آورده است؟

حلزون جواب داد: من خودم به این جا آمدم .

عقاب گفت: " باور نمی کنم. تو خیلی کند حرکت می کنی. با این بدن ضعیف چطور می توانی به بالای برج بیایی؟

حلزون جواب داد: "اگر هر روز کمی جلو بروم حتی با سرعت کم، به مرور زمان می توانم به نوک برج برسم و باعث تعجب تو شوم .







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:23 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شركت می‌گوید: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجامی‌توانید حقوق خوبی بگیرید و می‌توانید به غذاخوری شركت رفته و هر مقدار غذا كهدوست دارید بخورید. بنابراین فكر كاركنان دیگر را از سر خود بیرون كنید." آدمخوارهاقول می‌دهند كه با كاركنان شركت كاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شركت بهآنها سر می‌زند و می‌گوید: "شما خیلی سخت كار می‌كنید و من از همه شما راضی هستم. یكی از خانم‌های برنامه‌نویس ما ناپدید شده است. كسی از شما می‌داند كه چه اتفاقیبرای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی می‌كنند. بعد از اینكه رئیس شركتمی‌رود، رهبر آدمخوارها از بقیه می‌پرسد: "كدوم یك از شما نادونا اون خانومبرنامه‌نویس را خورده؟"
یكی از آدمخوارها با تردید دستش را بالا می‌آورد. رهبرآدمخوارها می‌گوید: "ای احمق! طی این چهار هفته ما رهبران، مدیران و مدیرانپروژه‌ها را خوردیم و هیچ كس چیزی نفهمید و حالا تو اون خانوم را خوردی و رئیسمتوجه شد. پس از این به بعد لطفاً افرادی را كه كار می‌كنند نخورید
."
منبع: سایت راهکار مدیریت
دقیق







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:15 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که بالباسی اندک در سرما نگهبانی میداد به او گفت آیا سردت نیست نگهبان پیر گفت چرا ایپادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم پادشاه گفت اشکالی ندارد من الان به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند نگهبان ذوق زده شد و ازپادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعدجسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
 ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اماوعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:08 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«كاش یك غذای حسابی باشد. اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 4:54 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزى، یكى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده كردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر این حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر  نكرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشید نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون سر حقه باز كرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت:


(( اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ )







نظرات 0

تعداد کل صفحات : 12 :: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >