تاريخ : شنبه 19 تیر 1389  | 2:27 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

شبی، نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود، او در جوابش گفت: "این نبرد، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد."
و ادامه داد: "یکی از گرگها، شر و بدی و یا همان عصبانیت، حسادت، حزن، حسرت، حرص و آز، نخوت، خودخواهی، گناه، خشم، دروغ، دنائت، غرور کاذب و برتری جویی است، و گرگ دیگر، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت، شفقت و ایمان است"
پسرک بعد از دقیقه ای تامل، از پدر بزرگش پرسید: "در نهایت کدام یک از این گرگها، پیروز میدان است؟"

پدر بزرگ پاسخ داد : "هر کدام که تو غذایش دهی!"







نظرات 0
تاريخ : جمعه 18 تیر 1389  | 2:51 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

 

مراقب افکارت باش که گفتارت میشود...

مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود...

مراقب رفتارت باش که عادتت میشود...

مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود...

مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود..!!







نظرات 0
تاريخ : جمعه 18 تیر 1389  | 2:32 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

 

امام صادق(سلام الله علیه):


كانَ أبی یَقولُ: إذا هَمَمتَ بِخَیرٍ فَبادِر؛ فَإِنَّكَ لا تَدری ما یَحدُثُ؛
پدرم مى‏فرمود: چون آهنگ كار خوبى كردى، در انجام آن شتاب كن؛ زیرا نمى‏دانى كه چه پیش مى‏آید.

الكافی: ج 2، ص 142، ح 3 (الخیر والبركه فى الكتاب والسنة: ح 170)







نظرات 0
تاريخ : جمعه 18 تیر 1389  | 2:30 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!         







نظرات 0
تاريخ : جمعه 18 تیر 1389  | 2:26 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

سازنده ترین کلمه" گذشت" است... آن را تمرین کن

پر معنی ترین کلمه" ما" است... آن را بکار ببند

عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه

بی رحم ترین کلمه "تنفر" است... از بین ببرش

سرکش ترین کلمه "هوس" است... با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه" من" است... از آن حذر کن

ناپایدارترین کلمه "خشم" است... آن را فرو ببر

بازدارنده ترین کلمه "ترس" است... با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه "کار" است... به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه "طمع" است... آن را بکش

سازنده ترین کلمه "صبر" است... برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش

ضعیف ترین کلمه "حسرت" است... آن را نخور

تواناترین کلمه "دانش" است... آن را فراگیر

محکم ترین کلمه "پشتکار" است... آن را داشته باش

سمی ترین کلمه "غرور" است... بشکنش

سست ترین کلمه "شانس" است... به امید آن نباش

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است... مراقب آن باش

دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است... از آن سوءاستفاده نکن

زیباترین کلمه "راستی" است... با آن روراست باش

زشت ترین کلمه "دورویی" است... یک رنگ باش

ویرانگرترین کلمه "تمسخر" است... دوست داری با تو چنین کنند؟

موقرترین کلمه "احترام" است... برایش ارزش قائل شو

آرام ترین کلمه "آرامش" است... به آن برس

عاقلانه ترین کلمه "احتیاط" است... حواست را جمع کن

دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود

سخت ترین کلمه "غیرممکن" است... وجود ندارد

مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است... مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه "نادانی" است... آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه "اضطراب" است... آن را نادیده بگیر

صبورترین کلمه "انتظار" است... منتظرش باش

بی ارزش ترین کلمه "انتقام" است... بگذار و بگذر







نظرات 0
تاريخ : جمعه 18 تیر 1389  | 2:17 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

 

 

 

باز باران با ترانه

با گوهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

یادم آرد روز باران

گردش یك روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان

كودكی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرمو نازك

چست و چابك

با دو پای كودكانه

می دویدم همچو آهو


می پریدم ازلب جوی

دور میگشتم ز خانه

می شنیدم از پرنده

داستان های نهانی

از لب باد وزنده


رازهای زندگانی

بس گوارا بود باران


وه چه زیبا بود باران


می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی, پندهای آسمانی

بشنو از من كودك من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا


قیصرامین پور- روحش شاد

 

 







نظرات 0
تاريخ : جمعه 18 تیر 1389  | 2:15 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

 

یا اباصالح المهدی(عج)

 

 

 

داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست . شرمنده ایم... می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست . می دانیم كوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است كه در حق تو كرده ایم ...

یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ، و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم . به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .

اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم . اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم . اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به كوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .

ای یوسف زهرا !

خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ، ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ، روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین . به ما ترحم كن كه بیچاره ایم و مضطرب

ای عزیزِ مصرِ وجود !

سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است . نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهكار ...از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر كن .

یابن الحسن !

برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند كالایی – هر چند اندك – آورده بودند ، سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند . اما ... ای آقا ! ای كریم ! ای سرور ! ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است . آن كالای اندك را هم نداریم . اما... نه ، كالایی هر چند ناقابل و كم بها آورده ایم . دل شكسته داریم ... مقدورمان هم سری است كه در پایت افكنیم .

ناامیدیم و به امید آمده ایم. افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم . سفارش نامه ای هم داریم ... پهلوی شكسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم ...

 

 

 







نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 16 تیر 1389  | 6:28 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian




یه روزی آقای کلاغ ، به قول بعضیا زاغ

 رو دوچرخه پا می‌زد ، رد شدش از دم باغ
 
 
پای یک درخت رسید ، صدای خوبی شنید

 نگاهی کرد به بالا ، صاحب صدا رو دید

 یه قناری بود قشنگ ، بال و پر ، پر آب و رنگ

 وقتی جیک جیکو می‌کرد ، آب می‌کردش دل سنگ

 قلب زاغ تکونی خورد ، قناری عقلشو برد

 توی فکر قناری ، تا دو روز غذا نخورد

 روز سوم کلاغه ،‌رفتش پیش قناری

 گفتش عزیزم سلام ، اومدم خواستگاری!

نگاهی کرد قناری ، بالا و پایین، راست و چپ
 
پوزخندی زد به کلاغ ، گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمی ، منقار تو بیست وجب

واسه جی زنت بشم؟ مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شیکست ، ولی دید یه راهی هست

برای سفر به شهر ، بار و بندیلش رو بست

یه مدت از کلاغه ، هیچ کجا خبر نبود

وقتی برگشت به خونه ، از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن ، منقار درازشو
 
فکر کرد این بار می‌خره ، قناریه نازشو

باز کلاغ دلش شیکست ، نگاه کرد به سر و دست

آره خب، سیاه بودش! اینجوری بوده و هست

دوباره یه فکری کرد ، رنگ مو تهیه کرد

خودشو از سر تا پا ، رفت و کردش زرد زرد

رفتش و گفت: قناری! اومدم خواستگاری

شدم عینهو خودت ، بگو که دوسم داری

اخمای قناریه ، دوباره رفتش تو هم!

کله‌مو نگاه بکن ، گیسوهام پر پیچ و خم

موهای روی سرت ، وای که هست خیلی کم

فردا روزی تاس می‌شی! زندگی‌مون میشه غم

کلاغ رفتش خونه نگاه کرد به آیینه

نکنه خدا جونم ! سرنوشت من اینه؟!

ولی نا امید نشد ، رفت تو فکر کلاگیس

گذاشت اونو رو سرش ، تفی کرد با دو تا لیس

کلاه گیسه چسبیدش ، خیلی محکم و تمیز

روی کله‌ی کلاغ ، نمی‌خورد حتی لیز

نگاه که خوب می‌کنم ، می‌بینم گردنتو

یه جورایی درازه ، نمی‌شم من زن تو

کلاغه رفتشو من ، نمی‌دونم چی جوری

وقتی اومدش ولی ، گردنش بود اینجوری

خجالت نمی‌کشی؟ واسه گوشتای شیکم!؟

دوست دارم شوهر من ، باشه پیمناست دست کم!

دیگه از فردا کلاغ ، حسابی رفت تو رژیم

می‌کردش بدنسازی ، بارفیکس و دمبل و سیم

بعدش هم می‌رفت تو پارک ، می‌دویید راهای دور

آره این کلاغ ما ،‌خیلی خیلی بود صبور

واسه ریختن عرق ، می‌کردش طناب‌بازی

ولی از روند کار ، نبودش خیلی راضی

پا شدی رفتش به شهر ، دنبال دکتر خوب

دو هفته بستری شد ، که بشه یه تیکه چوب

قرصای جور و واجور ، رژیمای رنگارنگ

تمرینهای ورزشی ، لباسای کیپ تنگ

آخرش اومد رو فرم ، هیکل و وزن کلاغ

با هزار تا آرزو ، اومدش به سمت باغ

وقتی از دور میومد ، شنیدش صدای ساز

تنبک و تنبور و دف ، شادی و رقص و آواز

دل زاغه هری ریخت ! نکنه قناریه؟

شایدم عروسی بازای شکاریه!!
...


ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 16 تیر 1389  | 6:17 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
وآنگاه مردی ثروتمند وبا مکنت برخاست وگفت ای پیر خردمند اکنون مارا از دهش وبخشش بگوی. پیامبر گفت : وقتی از دارایی خود چیزی می بخشی چندان عطایی نکرده ای . بخشش حقیقی آن است که از وجود خود به دیگری هدیه کنی. زیرا دارایی توچیزی نیست جز متاعی که از ترس نیازهای فردا آنرا نگهبانی می کنی وفردا چه بار خواه آورد برای آن سگی که از فرط حرص واحتیاط استخوانهای خود را در میان شنهای بی نشان پنهان کرده و همراه زائران شهر مقدس در سفر است؟ وترس از نیاز چیست مگر نیازی دیگر که جان آدمی را می گدازد وقتی چاه تو پر آب است همچنان ترس از تشنگی تو را به اظطراب انداخته ،آیا این ترس تنها نشان از یک از یک عطش سیری ناپذیر درتو نیست؟ کسانی هستند که از بسیار اندکی می بخشند تا به وصف کرامت شناخته شوند وکسانی هستند که از کم تمام را می بخشند . آنان به حیات وکرامت بی پایان آن ایمان دارند وکیسه شان هیچگاه تهی نخواهد ماند . وکسانی هستند که با لذت می بخشند و آن لذت پاداش آنهاست . وکسانی هستد که به رنج و سختی می بخشند وآن رنج وسختی وغسل تعمید آنهاست (تا از تعلق دنیوی پاک شوند ). وکسانی هستند که می بخشند واز رنج لذت فارغند وسودای فضیلت وتقوا نیزدر سر ندارند . همچون درخت عطرآگین مورد دره دور دست   

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 16 تیر 1389  | 12:51 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

بگذار شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید

هر چند معنی جز رنج و پریشانی نباشد.

اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن

                                                                دکتر علی شریعتی







نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 16 تیر 1389  | 12:49 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

آیا سقفی بالای سرت هست؟

 

نانی برای خوردن

لباسی برای پوشیدن

و ساعتی برای خوابیدن داری؟آری

نامی برای خوانده شدن

کتابی برای آموختن

و دانشی برای یاد دادن داری؟آری

بدنی سلامت برای برداشتن سبد یک پیر زن.

سخنی برای شاد کردن یک کودک

دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟آری

لحظه ای برای حس کردن

قلبی برای دوست داشتن

و خدایی برای پرستیدن داری؟آری

پس خوشبختی بسیار خوشبخت.







نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 16 تیر 1389  | 12:45 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

این فرش زیبا همه ساله در بروکسل پهن میشود، البته این فرش با گل های تازه ساخته میشود نه با تار و پود!
چقدر به نظر نفس گیر می آید، آیا این شگفت انگیز نیست که این همه زیبایی در کنار هم قرار گرفته اند؟



  


ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 16 تیر 1389  | 12:35 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

معیار واقعی بودن تصمیم، آن است که دست به عمل بزنیم. آنتونی رابینز

اجازه نده ترس تو را فلج سازد. مارک فیشر

افرادی که از ریسک کردن میترسند، به جایی نمیرسند. مارک فیشر

نشاط، آزادی مطلق است. تو حرکت به بالا را آغاز میکنی؛ نشاط به تو بال می دهد تا با آن پرواز کنی. اشو


منشا همه بیماریها در فکر است. ژوزف مورفی



رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است. آنتونی رابینز


چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد آمد.

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط آزارشان دهد. مارک فیشر


افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند.

اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند. آنتونی رابیتز


تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی كنیم.

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند، تخیلات پیروز میشوند. مارک فیشر








نظرات 0

تعداد کل صفحات : 10 :: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10