شماره خبر: 100842636810چهارشنبه 14 ارديبهشت 1390 - ساعت 19:00

مرضيه كه 15 ساله است روزهاي سختي را در خيابان گذرانده. او را به جرم ولگردي بازداشت كردند و قرار است دوباره به خانوادهاش باز گردانده شود؛ اتفاقي كه اين دختر جوان دوست ندارد رخدهد.
او ميگويد: بچه كه بودم پدرم مرد. مادرم ميگويد به خاطر مصرف زياد مواد فوت كرد. از وقتي به ياد دارم ناپدري در خانه ما بوده است. من او را دوست ندارم و هميشه من و خواهران و برادرانم را اذيت ميكند. ناپدريام خردهفروش مواد است. مادرم بعد از مرگ پدرم با او ازدواج كرد. او و ناپدريام با هم مواد مصرف ميكردند. من از اين موضوع ناراحت بودم. دوست نداشتم شرايط زندگيام آن طور كه آنها ساخته بودند باشد. زماني تصميم گرفتم فرار كنم كه ناپدريام شرايط را از آنچه بود برايم سختتر كرد. من فقط 14 سال داشتم. او ميخواست زندگي را براي من تلختر از آنچه بود، بكند. او ميخواست مرا به عقد يكي از دوستان خرده فروش خود دربياورد. هرچند من خودم چندبار مواد مصرف كرده بودم اما معتاد نبودم و نميخواستم با مردي معتاد و قاچاقچي زندگي كنم. شرايط روحي من خيلي بد بود. او و مادرم اصرار داشتند كه من با آن مرد زشت و كثيف ازدواج كنم. هيچ علاقهاي به آن مرد نداشتم و ميدانستم كه آدم بدي است.
مرضيه از تصميمش براي فرار ميگويد: روز حادثه خيلي به من فشار آوردند. مادرم ميگفت او ميتواند پول در اختيارت بگذارد و زندگي راحتتري داشته باشي اما من ميدانستم كه اين حرف مادرم بهخاطر راضي كردن من است. ناپدريام با آن مرد خرده حسابي داشت و من قرباني اين خرده حساب بودم. خيلي سخت بود كه بتوانم اين كار را بكنم. چندبار تا مرز ازدواج رفتم اما برگشتم. واقعا از آن مرد بدم ميآمد. هربار كه ميآمد آنقدر ميترسيدم و از او بدم ميآمد كه قلبم به تپش ميافتاد. ديگر نتوانستم آن همه فشار را تحمل كنم. شب بود كه از خانه فرار كردم. ناامنياي كه در خانه داشتم آنقدر بود كه خيابان را به خانه ترجيح دادم. زندگي در خيابان كابوس بود.
خيلي شرايط بدي داشتم. از رفتارهايي كه با من ميشد و از گرسنگي و نداشتن حتي يك پتو براي خوابيدن، مي ترسيدم راه بازگشتي هم نداشتم. بعد از يك ماه زندگي در خيابان بالاخره تصميم گرفتم خودم را به خانههاي امن بهزيستي معرفي كنم. بد نبود، حداقل اينكه جاي خواب داشتم، غذايي هم ميخوردم و راحت زندگي ميكردم. چند ماهي در آنجا بودم تا اينكه متوجه شدم خانوادهام ردم را گرفتهاند و بهزيستي هم ميخواهد من را به خانه بازگرداند. آن شب دوباره از بهزيستي فرار كردم و آواره خيابان شدم. مرضيه به خانه برنگشته است، چون به گفته خودش شرايطش از قبل بدتر ميشد. او ميگويد: چون از خانه فرار كرده بودم خانوادهام توي سرم ميزدند و ناپدريام وادارم ميكرد كه به خواستههايش عمل كنم. به همين خاطر هم تصميم گرفتم دوباره فرار كنم. من به ماندن در بهزيستي راضي بودم، نميخواستم دوباره آواره خيابان شوم. اما نميدانستم بايد چه كنم، چطور اين موضوع را توضيح دهم. هيچكس متوجه حرف من نميشد و همه فكر ميكردند كه من بهانهجويي ميكنم. اينبار ياد گرفته بودم چطور با اين افراد برخورد كنم و ياد گرفته بودم كه اجازه ندهم هركس هر رفتاري كه دوست دارد با من انجام دهد، فقط به خاطر اينكه بيكس هستم. مرضيه در پارك دستگير شده است. آن شب تصميم گرفته بودم كه در ميان درختان پارك بخوابم. ميتوانستم تا 5 صبح بخوابم چون كارگران ساعت 5 براي آبياري و تميز كردن ميآمدند. آن روز ماموران حراست هم بودند. وقتي من را ديدند دستگيرم كردند و به پليس تحويل دادند. مرضيه ميگويد اگر در بازداشتگاه، كانون اصلاح و تربيت يا بهزيستي باشد اصلا ناراحت نيست و زندگي ميكند اما اصلا دوست ندارد دوباره به خانه مادرياش برگردد.
مريم عفتي
|
|
.: RASEKHOON.NET:.