تاريخ : پنج شنبه 21 آبان 1388 | 4:31 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
سعدی می گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار( که شهر به شهر برای تجارت
حرکت می کرد) یک شب در جزیره ی کیش واقع در خلیج فارس مرا به حجره خود دعوت کرد به حجره اش رفتم ,از
آغاز شب تا صبح , آرامش نداشت مکرر پریشان گویی می کرد و می گفت:
" فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان است, و این قباله و سند فلان زمین می باشد و فلان چیز در
گرو فلان جنس است, و فلان کس ضامن فلان وام است , در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد,
ولی دریای مدیترانه توفانی است, ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم ,اگر آن را انجام دهم, باقیمانده عمر گوشه نشین
گردم و دیگر به سفر نروم."
پرسیدم: آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می کنی و گوشه نشین می گردی؟
در پاسخ گفت: می خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم,که شنیده ام این کالا در چین بهای گران دارد, و از چین کاسه
ی چینی بخرم و به روم ببرم , و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر
حلب سوریه ببرم, و در آنجا شیشه و آینه ی حلبی بخرم و به یمن ببرم ,و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس همان
ایران بیاورم, بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم( به این ترتیب یک سفر او به چندین سفر طول و دراز
مبدل گردید).
او اینگونه اندیشه های دیوانه وار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت, و در پایان گفت:
ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو گفتم:
آن شنیدنی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیا دوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور
.: RASEKHOON.NET:.