گفت:
_ یلدا خط پایان پاییز است و پایان پاییز یعنی پایان همه قصه های بارانی...
جواب داد:
_ هیچ گاه باور نکن که پاییز را و باران را پایانی باشد. پاییز در اشتیاق رویشی دوباره در بهار، ذره ذره زمستان می شود. برگ های این کتاب، با دست زمان، ورق می خورند تا حادثه ای دیگر آغاز شود...
پرسید:
_ پاییز یک حادثه است؟
_ یک حادثه خیس از باران...حادثه ای که با یلدا تمام نمی شود!
گفت:
_ اما خودت نگاه کن! ثانیه ها رو به فردایی می روند که دیگر پاییز نیست!
جواب داد:
_ این ماییم که عبور می کنیم...پاییز با تمام خاطرات بارانی اش در دلهای ماست!
رود این را گفت و عبور کرد!...و سنگ ماند؛ بی آن که معنای دل را از او پرسیده باشد..: RASEKHOON.NET:.