تاريخ : دوشنبه 25 آبان 1388  | 8:45 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

مردی، سالها، بیهوده سعی کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، بر انگیزد .
اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت که با او
ازدواج کند، مرد فهمید که او بیماری درمان ناپذیری دارد و مدت درازی زنده نمی ماند .
شش ماه بعد، زن در آستانهء مرگ از او خواست: قولی به من بده: دیگر هرگز
عاشق نشو. اگر این اتفاق بیفتد، هر شب بر می گردم و تو را می ترسانم. بعد چشمهایش را برای همیشه بر هم گذاشت .
مرد ماهها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند، اما سرنوشت طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.

وقتی برای ازدواج آماده می شد، روح عشق سابقش به وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت: داری به من خیانت می کنی. مرد پاسخ داد : سالها سعی کردم قلبم را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی. فکر نمی کنی برای شادی، سزاوار فرصت دوباره ای باشم؟ اما روح عشق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند.
جزئیات اتفاقاتی را که در طول روز برای مرد رخ داده بود برای مرد تعریف می
کرد. مرد دیگر نمی توانست بخوابد، و سر انجام تصمیم گرفت نزد استادی برود.
به استاد گفت: روح بسیار زرنگی است. همه چیز را می داند، تمام جزئیات
را! دارد نامزدی ام را بهم می زند، دیگر نمی توانم بخوابم، و تمام لحظه هایی که با نامزدم هستم، اعصابم ناراحت است. احساس می کنم کسی تماشایم می کند. استاد به او آرامش داد و گفت: برویم این روح را برانیم.
آن شب وقتی روح برگشت، قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد، مرد گفت: تو
که این قدر روح خردمندی هستی، بیا معامله ای با من بکن. تو تمام مدت مرا می بینی، حالا سوالی از تو می پرسم. اگر درست گفتی نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم. اگر اشتباه گفتی، قول بده که دیگر به سراغم نیایی ، وگرنه به حکم الهی، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی.
روح با اعتماد به نفس بسیار، گفت: موافقم. امروز عصر در بقالی، یک مشت
گندم از داخل کیسه ای برداشتم. روح گفت: دیدم  سوالم این است: چند دانه گندم در مشتم گرفتم؟ در همان لحظه روح فهمید که نمی تواند به این سوال پاسخ بدهد. برای اینکه محکوم به تاریکی ابدی نشود، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود.
دو روز بعد مرد به خانه استاد رفت. آمده ام تشکر کنم. استاد گفت: از این
فرصت استفاده کنم تا درسی را به تو بیاموزم که بخشی از وجود توست.
اول، آن روح مدام به سراغت می آمد، زیرا می ترسیدی. اگر می خواهی از نفرینی رها شوی، به آن اهمیت نده .
دوم، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد: وقتی خود را گناهکار بدانیم، همواره، ناهشیارانه، منتظر مجازاتیم.
و سوم، کسی که تو را براستی دوست
داشته باشد، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی. اگر می خواهی عشق را بفهمی، آزادی را بیاموز.







نظرات 0