خانواده ی بسیار فقیری بودند كه در یك مزرعه و یك كلبه ی كوچك كنار مزرعه كار و زندگی می كردند.
كلبه ی انها نه اتاقی داشت و نه اسباب و وسایلی .
اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه انقدر گیرشان می امد كه شكمشان را به سختی سیر می كردند.
اما یك سال بدون هیچ علتی محصول ، كمی بیشتر از حد معمول بدست امد . در نتیجه كمی بیش از نیازشان پول بدست اوردند . زن كاتولوگ كهنه و خاك گرفته ای را بیرون كشید و ورق زد.
افراد خانواده هم دورش جمع می شدند.
بالاخره زن ایینه بسیار زیبایی دید و به نظرش رسیدكه از همه چیز بهتر است .پیش از ان هرگز ایینه ای نداشت .از انجا كه پول كافی برای خریدش داشتند ، زن ان را سفارش داد.در حدود یك هفته بعد وقتی كه همه در مزرعه سرگرم كار بودند ، مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش امدند.
به محض این كه امضا دادند و بسته را تحویل گرفتند همه در كلبه دور مادرشان جمع شدند . زن اولین كسی بود كه بسته را باز كرد و در اینه نگاه كرد وجیغ زد:
((جان ،تو همیشه می گفتی كه من زیبا هستم ، من واقعا زیبا هستم !))
مرد ایینه را بدست گرفت ، در ان نگاه كرد ،لبخندی زد و گفت: ((تو هم همیشه می گفتی كه من خشن هستم ولی من جذاب هستم.))
نفر بعدی دختر كوچكشان بود كه در ایینه نگاه كرد وگفت : ((مامان ، مامان ، چشم های من هم شبیه تو هست ! ))
اتفاق نا خواسته این بود كه پسر كوچكشان كه مثل همه ی پسر بچه ها بسیار پر انرژی بود ، از راه رسید و پیش از هر اقدامی از سوی انها ایینه را قاپید .
او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود .
او فریاد زد : ((من زشتم ! من زشتم ! ))
و در حالی كه می لرزید به پدرش رو كرد و گفت : ((پدر ایا من همیشه این ریخت بوده ام ؟ ))
- بله پسرم همیشه این ریخت بودی
- با این حال تو من را دوست داری؟
- بله پسرم ، دوستت دارم
- چرا؟
- چون كه مال من هستی
....ومن هر صبح وقتی كه صادقانه به خود نگاه می كنم و می بینم درونم زشت است ، از خدا می پرسم ، ایا دوستم داری؟ و او همیشه جواب می دهد(( بله))
و وقتی علت جویی می كنم ، او می گوید : ((چون كه مال من هستی ))
.: RASEKHOON.NET:.