تاريخ : جمعه 29 آبان 1388  | 10:01 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت :

خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیك ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی كوتاه .دلم بی تاب تجربه ای

زمینی است . خداوند در خواست فرشته را پذیرفت . فرشته گفت : تا بازگردم ، بالهایم را اینجا می سپارم ، این بالها در زمین چندان به كارم نمی آید .

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت : بالهایت را به امانت نگاه می

دارم ، اما بترس كه زمین اسیرت نكند ، زیرا خاك زمینم دامنگیر است .فرشته گفت : بازمی گردم ، حتما بازمی گردم . این قولی است كه فرشته ای به خداوند می دهد .

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب كرد . او هر كه را كه می دید ، به یاد می

آورد . زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود . اما نمی فهمید كه چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان

به بهشت بر نمی گردند .

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید كه فرشته دیگر چیزی از آن

گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ، نه بالش را و نه قولش را .

 

فرشته فراموش كرد . فرشته در زمین ماند .

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت .







نظرات 0