تاريخ : شنبه 30 آبان 1388  | 10:00 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزی بود وروزگاری بود. در شهر مرد نیكوكاری بود.این مرد بسیار مهربان بود و همسایه هایش را دوست می داشت وهمیشه در فكر یاری به در ماندگان بود.این مرد اما ناشنوا بود از سالها پیش گوشهایش سنگین شده بود.بعد هم که پیری به سراغش آمده بود گوشهایش کاملا کر شده بود.ازقضا روزی خبر رسید كه یكی از همسایه ها كه به تازگی به آن محل آمده است به سختی بیمار و رنجو شده است وحالش به شدت بد است.بیمار جوانی بود خوبروی و خوش اخلاق اما از وقتی که بیمار شده بود بد اخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفیانش خیلی بد و تند شده بود .
مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه این همسایه به تازگی به محله ما آمده بود. ومن به خوبی او را نمی شناسماما وظیفه همسایگی حکم می کند که بروم و سری به او بزنم و عیادتی از او بکنم»

مرد ناشنوا پیش از رفتن به خانه همسایه بیمار نشست و با خودش فکر کرد. مرد ناشنوا باخودش اندیشید «وقتی به عیادت بیمار بروم او حتمآ حرفهایی خواهد زد که من نخواهم شنید. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس باید پیش از حرکت بنشینم و صحبتهای را که بین من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پیش حرفهایم را تنظیم کنم. وقتی به او سلام کنم بی شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده ای! پس من باید در پاسخش بگویم سلامت باشید متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود اندیشید «وقتی من حالش را بپرسم و او در جواب بگوید که بد نیستم بهترم باید.........
مرد ناشنوا باز هم اندیشید «پس از پرسیدن درباره غذایش، درباره طبیبش می پرسم و او حتما خواهد گفت که طبیبش فلان پزشک است، آنوقت من باید بگویم: ماشالله که قدمش مبارک است. این حاذق را من میشناسم، حتما معالجه ات میکند و حالت به زودی خوب خوبی میشود و راحت میشوی از دردا»
مرد ناشنوا همین گونه، صحبتهایی را که ممکن بود با بیمار داشته باشد، پیش خود سنجید و پاسخهایی را از پیش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسایه بیمارش رسید، سلام کرد. بیمار نالید و گفت: علیک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشی!!! »
بیمار با تعجب به مرد ناشنوا نگریست، که
او از چه بابت از من تشکر میکند!
مرد ناشنوا پرسید «خوب، همسایه عزیز حالت چطور است؟»
بیمار از درد نالید و گفت «دارم میمیرم، این درد عاقبت مرا می کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پیش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله.....»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اینجا که خوب پیش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبیبش کیست؟»
بیمار که دیگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتیت فریاد زد:«طبیبم عزراییل است! جناب عزراییل
مرد ناشنوا به گمان اینکه بیمار نام طبیبی را گفته است، لبخندی زد و با مهربانی گفت:
«قدمش مبارک. من این طبیب را خوب می شناسم. در کارش بسیار ماهر واستاد است. برای معالجه هر بیماری برود، ممکن نیست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت می کند!!»
بیمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سینه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هیچ نگفت. فهمید که اگر بیشتر با آن مرد گفتگو کند، بیشتر عصبانی خواهد شد و ممکن است که حرفهای تاراحت کننده تری از آن مرد دیوانه بشنود. مرد ناشنوا خدا حافظی کرد وبیرون آمد. توی کوچه، دستهایش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخیر گذاشت. همان گونه که می خواستم شد. خوب شد که جوابها را از پیش آماده کردم، و گرنه آبرویم می رفت
!!:»







نظرات 0