تاريخ : دوشنبه 2 آذر 1388  | 3:48 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
مدیران آنقدر سخت کار میکنند تا از انجام درست کارها مطمئن باشند که اصلا وقت ندارند ببینند که آیا کارهای درست را انجام میدهند؟

(استفان کاری)

------------  --------- --------- ------

یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!»

همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

 

گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم

------------ ---------  --------- -----

مشتری خود را بشناسید:

یكی از نمایندگان فروش شركت كوكاكولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در كشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی كه من به آنجا رسیدم مطمئن بودم كه می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشكلی كه داشتم این بود كه من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم كه پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی كردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد كه خسته و كوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی كه در حال نوشیدن كوكا كولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به كار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- --

مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..

او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.

بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیكل كارت استفاده رایگان داره.»

پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید كه آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر

------------ --------- --

می گویند در زمانهای دور پسری بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش كار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به كلیسایی در نزدیكی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگی كه در حیاط كلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از كنار كلیسا عبور كرد و پسرك را دید كه به این تكه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حیاط كلیسا می آید و به این تكه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.

شاهزاده دلش برای پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیكار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود كاری دست و پا كنی و آینده خود را بسازی.»

پسرك در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محكم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ یك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای كه هنوز هم جزو شاهكارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید.

نام آن پسر «میكل آنژ» بود!

------------ --------- --------- -----

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می كرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه می توانست به او كمك كند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل می شد. من می دانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر.»

چند روز بعد، پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.»

4 صبح فردای آن روز، 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینكه اسلحه ای پیدا كنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه كند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار. این بهترین كاری بود كه از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»

------------ ---------  --------- ------

شاخ و برگ
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
   
------------  ---------

یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی كیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری كه باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی خواهد هر كس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:
این كار شما تروریسم خالص است!
پطرس كه نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی كه رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می كند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می كنند...هم را در آغوش می كشند و می بوسند.دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!!

((با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی...  خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند))







نظرات 0