در شهر باستانی " اندیشه " دو دانشمند زندگی می كردند. این دو سخت از هم بدشان می آمد و همیشه عقاید و نظرات یكدیگر را مسخره می كردند . اولی كافر بود و دومی مومن.
یك روز این دو دانشمند برحسب اتفاق در میدان بزرگ شهر به هم برخوردند و در حضور طرفدارانشان با هم به بحث و مجادله در اینكه خدا هست یا نیست ، پرداختند و بعد از چند ساعت جدال و مباحثه از هم جدا شده و به راه خود رفتند.
شب همانروز مرد كافر به معبد رفت و در برابر محراب زانو زد و به درگاه خدا از گناهان گذشته خود استغفار كرد و مومن شد.
و از آن طرف در همان ساعت مرد مومن كتا بهای مقدسش را برداشت و در وسط میدان بزرگ شهر آتش زد و كافر شد.
تو دو تن هستی: یكی بیدار در ظلمت و دیگری خفته در نور.
ریشه گلی است بی اعتنا به شهرت و آوازه.
خدا اندیشید و اندیشه اولش فرشته ای بود . وخدا سخن گفت و نخستین كلمه اش انسانی بود
عقل حكم می كند كه آدم چلاق عصایش را بر سر دشمنش خرد نكند.
مردی كه از خطاهای كوچك زن نمی گذرد هرگز از فضائل بزرگ او بهره مند نمی شود
اگر یك وجب از تعصب نسبت به نژاد،میهن و خودت فاصله بگیری ،خداگونه می شوی.
فكر انسان قوانین سا خته دست بشر را رعایت می كند ،اما روحش نه.
یك بار به زندگی گفتم : دوست دارم صدای مرگ را به گوش بشنوم،زندگی كمی صدایش را بلندتر كرد و گفت:هم اینك تو صدای مرگ را می شنوی.
دیشب فلاسفه را دیدم كه سر های خویش در سبد نهاده در میدان های شهر می گشتند و با صدای بلند فریاد می زدند:حكمت داریم حكمت!حكمت فروشی! فلاسفه بیچاره!سرهایشان را می فروشند تا دلهایشان را سیر كنند!
لاك پشتها،راهها را بهتر از خرگوشها می شناسند.
دیروز گمانم این بود كه ذره ای هستم لرزان و سر گردان كه بی هیچ نظمی در دایره هستی در نوسان است
جز به اندازه شناختی كه ازدیگران داری نمی توانی درباره آنها قضاوت كنی ،و تو چه شناخت حقیری داری !
و امروز به یقین در یافته ام كه من دایره ای هستم با تمام متعلقاتش با ذراتی منظم در من می گردد
هرگز در پاسخ ،عاجزانه در نمانده ام مگر در برابر كسی كه از من پرسید تو كیستی؟
آن هنگام كه روحم عا شق جسمم شد و ازدواج این دو سر گرفت من بار دیگر به دنیا آمدم
برای كسی كه از پنجره های كهكشان می نگرد فضای میان آفتاب و خا ك چندان فضای گسترده ای نیست
مروارید معبدی است كه با رنج و درد،گرد دانه ای شن بنا شده است.پس كدام شوق نهائی پیكر های ما را بنا كرد و ما در كنار دانه های چه چیز بنا شدیم؟
چگونه به عدالت هستی ایمان نداشته باشم حال آنكه می دانم رویای آنان كه بر بالش پر می خوابند زیباتر از رویای آن كسان نیست كه شبا هنگام به خشتی نا هموار سر وا می نهد؟
بارالها مرا شیر كن پیش از آنكه خرگوش را طعمه من كنی.
هفت بار روح خویش را تحقیر و تمسخرگرفتم
بار اول-آن هنگام كه دیدم برای بلند شدن تظاهر به افتادگی می كند.
بار دوم-هنگامی كه دیدم پیش لنگها،لنگ لنگان راه می رود.
بار سوم-آن هنگام كه بین سهل و دشوار مخیر شد و سهل را برگزید.
بار چهارم-آن هنگام كه گناهی مرتكب شد و برای تسلیت و تسكین خویش گفت:دیگران نیز مرتكب گناه می شوند.
بار پنجم-آنچه را كه برایش آمده بود حمل بر ناتوانی خویش كرد اما صبربر آن پیشامد را به توانائی خویش نسبت داد.
بار ششم-آن هنگام كه چهره ای زشت را تحقیر كرد،حال آنكه آن چهره زشت به تحقیق نقابهای خودش بود.
وهفتمین بار-وقتی كه زبان به ترنم مدح و ثنا گماشت و آن را فضیلتی انگاشت
گرگ مهمان نواز به بره ای مسكین گفت:آیا مایلید برای دیدوبازدید به خانه ما تشریف بیاورید؟
و بره جواب داد :واقعا" قبول این دعوت افتخار بزرگی بود اگر خانه شما در معده شما قرار نداشت.
خداوندا !من دشمنی ندارم ،ولی اگر امر بر این دائر است كه ناگزیر دشمنی داشته باشم ،بارالها نیروی دشمنم را برابرنیروی من قرار ده تا اینكه پیروزی تنها از آن حق باشد
چه كور است آنكه از جیبش به تو می بخشد تا از قلبت باز ستاند
وقتی پشت به آفتاب می كنی چیزی جز سایه خودت نمی بینی .
با مرداب از دریا گفتم ،پنداشت خیال پردازی گزافه گویم . با دریا از مرداب سخن گفتم گمان برد تهمت زنی بد زبان هستم .
سكوت حسود پر سر و صداست.
مسافری دریا نوردم و هر بامداد در قلمرو روح خویش به كشف قاره ای جدید نائل می شوم.
به من می گویند: اگر خودت را بشناسی همه انسانها را شناخته ای .ومن می گویم:فقط روزی می توانم خودم را بشناسم كه همه انسانها را شناخته باشم.
جز آنها كه دلی مالامال از رمز و راز دارند،كسی از رمزو راز دل ما در نمی آورد.
خاطره شادمانیهای دیروزما ،تلخترین غمی است كه امروز داریم.
ایمان واحه ای سبز و خرم در صحرای دل است كه قافله های فكر و اندیشه به آن نمی رسند.
شاید كسی را كه با او خندیده ای فرامش كنی ،اما هرگز كسی را كه با او گریسته ای از یاد نخواهی برد.
دانه ای بكار،زمین ترا شاخه گلی خواهد داد.آرزوهایت را در آسمان ترانه وار بخوان ،آسمان دلخواهت را به تو خواهد بخشید.
افكاری را كه با حرف زندانی كرده ای باید با عمل آزاد كنی.
دو گروه قوانین بشری را می شكنند:دیوانگان و نوابغ.و این دو گروه نزدیكترین مردم به قلب خدا هستند.
گزیده آثار : جبران خلیل جبران
.: RASEKHOON.NET:.