تاريخ : سه شنبه 3 آذر 1388 | 8:46 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب روبه پرنده كرد و گفت: ""اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانههای من آشیانه بسازی.""
پرنده گفت: ""من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم اما گاهی پرندهها و انسانها را اشتباه میگیرم.""
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت: ""راستی، چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟""
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: ""نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است."" انسان دیگر نخندید.
انگار تهته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی كه نمیدانست چیست. شاید یك آبی دور، یك اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: "" غیر از تو پرندههای دیگری را هم میشناسم كه پر زدن از یادشان رفته است. درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نكند، فراموشش میشود. ""
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اینكه چشماش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانههای كوچك انسان دست گذاشت و گفت:""یادت میآید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بالهایت را كجا گذاشتی؟""
انسان دست بر شانههایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد.
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!
.: RASEKHOON.NET:.