تاريخ : سه شنبه 3 آذر 1388  | 11:11 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

یکی بود یکی نبود،یک مرد بود که یک بچه داشت و یک بابا، باباش می شد پدر بزرگ بچه اش و بچه اش می شد نوۀ بابایش. چی؟توضیح واضحات می دهم! می خواهم صفحه پر کنم؟ نخیر، هیچ هم این طور نیست.

خودم توی چند تا نسخه اصلی و قدیمی اش دیده ام. خلاصه یک روز نوه داشت توی کوچه جلوی خانه شان بازی می کرد دید بابایش یک سبد بزرگ آورد و گذاشت جلوی در خانه و تا پسر خواست چیزی بپرسد بابا رفت توی خانه و چند لحظه بعد در حالی که پدر بزرگ را کول گرفته بود از خانه بیرون آمد و پدر بزرگ را گذاشت توی سبد.

بچه گفت:آخ جون کولی سواری،بابا من هم بازی،من هم بازی.

پدر اخم کرد و گفت:برو کنار بچه، این که بازی نیست.

بچه پرسید:پس چیه؟چرا پدربزرگ را گذاشتی توی آن.

پدر پاسخ داد:برای این که او دیگر پیر شده و من هم از نگهداری اش خسته شدم، گذاشتمش توی سبد تا ببرمش سر قله کوه، ولش کنم و برگردم.

بچه کمی فکر کرد و گفت:یادت باشد اگر پدربزرگ را گذاشتی آن جا لازم نیست سبد را هم با خودت بیاوری(دیدید این قصه مثل آن قصه ای که شما کارتونش را هم دیده اید نیست.)

پدر با تعجب پزسید:چرا؟

بچه جواب داد:آخر من مثل شما این همه بی سیاست نیستم که شما را وقتی پیر شدید توی سبد بگذارم و این همه راه بکشم تا قله کوه.

پدر پرسید:پس چه کار می کنی؟

پسر پاسخ داد:توی یکی از این باشگاه های فرهنگی،تفریحی،ورزشی سالمندان ثبت نامت می کنم،شبانه روزی هم هست.به همه هم می گویم:بابام گفته با هم سن و سال های خودم بیش تر حال می کنم. شما اصلاً درکم نمی کنید.این طور نه به خاطر بالا کشیدن تو از کوه کمر درد می گیرم نه فشار افکار عمومی ایجاد می شود.

نیش پدر بزرگ تا بنا گوش باز شد و گفت: آفرین نوۀ گلم.

مرد کمی فکر کرد بعد پدربزرگ را از سبد درآورد و بر گرداند به خانه و برگشت.تا بچه خواست فرار کند پدر او را گرفت و گذاشت توی سبد و گفت:اول باید از شر توی پدر....راحت شوم.توی این سن و سال نقشه های خبیثانه می کشی؟وای به حال چند سال دیگر که بزرگ شوی.سبد را روی کولش گذاشت و به طرف کوه راه افتاد.

قصۀ ما به سر رسید...چی؟ خوشتون نیومد؟آخر برای چی؟بدآموزی دارد؟من خواستم ساختار شکنی کنم؟پایان شگفت انگیز و این حرف ها.ها؟...باید پایان داستان وجدان پدر جریحه دار شود و کلی معذرت از پدر بزرگ و نوه و خواننده ها بخواهد و بروند توی خونه ، سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کنند؟آخر این طوری که خیلی بی نمک است.لااقل بگذار مرد پدرش را ببرد همان سر قله یا یک سیلی آبدار بزند توی گوش بچه یا.......نمی شود؟همانی که گفتند باشد، بله متوجه هستم رعایت نکات تربیتی و اخلاقی! خوب بچه های گلم این حرف ها را که پسر زد پدر کلی وجدانش جریحه دار شد و کلی از پدربزرگ و پسر و حتی شما خوانندگان عزیز که خواندن این صحنه های فجیع را تحمل کردید عذرخواهی کرد و هر دو آن ها را کول گرفت و برد خانه و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.  







نظرات 0