داستان مردی از طائفه ی بنی اسرائیل
داستان جالبیه به یه بار خوندنش میرزه پیشنهاد میدم بخونید...
مردی عابد از بنی اسرائیل زیبا و خوش چهره شغلش هیزم فروشی بود روزی از جلوی کاخ سلطان رد میشد ملکه سلطان عاشق او شد او را به درون کاخ دعوت کرد و پیشنهاد گناه کرد و گفت:تو را از هیزم فروشی نجات میدهم او حاضر نشد. گفت:از اینجا نمیگذارم بیرون بروی مگر اینکه خواسته ی مرا تامین کنی...تمام درها را بسته ام. عابد گفت: بالای قصر توالت هست که بروم؟ گفت:آری. عابد بر فراز خانه رفت دید دیوارها بلند است و نمی تواند خود را میان کوچه پرت کند سرانجام خود را انداخت.خطاب به جبرئیل شد که بنده ی من برای فرار از غضب و خشم من میخواهد خود را بکشد که معصیت مرا نکند. با پر خود او را نگهدار. جبرئیل او را به سلامت به زمین گذاشت....
به خانه آمد همسرش پرسید پول هیزمها چه شد؟ گفت: امروز پول آنها به من نرسید..پرسید امشب چه افطار کنیم؟ گفت: امشب را صبر میکنیم بعد به همسرش گفت: بلند شو تنور آتش افروز مبادا همسایه ها از حال ما با خبر شوند...تنور را روشن کرد. یکی از زنان همسایه پرسید آتش دارید؟ گفت: آری از تنور بردار.. وقتی کنار تنور آمد نانهای فراوان در تنور دید! فریاد کشید: نانها میسوزد بیا از تنور بیرون آور تا کنار تنور آمد دید تنور پر از نان است نانها را پیش شوهر آورد و گفت: پروردگارت این کار را نکرد مگر اینکه تو مردی کریم و پاکدامنی تو که این مقام را داری از خدا بخواه که باقیمانده ی عمر ما در معاش و روزی گسترش دهد....عابد به همسرش گفت: با همین حال بقیه عمر را بساز اصرار زیاد کرد تا مرد را مجبور کرد ناچار در دل شب بلند شد و شب زنده داری کرد و نماز خوان و دعا کرد و گفت: اللهم زوجتی سالتنی فاعطها..... چیزی که باقیمانده ی از عمر وسعت دهد... ناگاه سقف خانه باز شد دستی فرود آمد که یا قوت سفیدی در آن دست بود خانه را روشن کرد آن چنان که خورشید زمین را روشن میکند....
همسرش را از خواب بیدار کرد و گفت: بگیر آن چه را که از من خواستی... همسرش گفت: شتاب مکن خواب دیدم گویا کرسی هائی قطار است از طلا مکلل به یاقوت و زبرجد...پرسیدم اینها از کیست؟ گفتند: اینها از همسر تو است.... پرسیدم از کجا؟از دعای او که مستجاب شده..
برای سلامتی آقای حجت بن الحسن العسگری صلوات بفرست..
.: RASEKHOON.NET:.