تاريخ : جمعه 6 آذر 1388  | 11:13 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

پسر بچه ای از خواهر بزرگترش پرسید:«آیا کسی واقعاً می تواند خدا را ببیند؟»

خواهرش که مشغول انجام دادن کاری بود با تندی پاسخ داد:«البته که نه نادان ! خدا آن بالا در آسمان هاست. هیچ کس نمی تواند او را ببیند.»

مدتی گذشت . پسر بچه سؤال خود را از مادرش پرسید«مامان ! آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟»

مادر با مهربانی پاسخ داد:«نه پسرم! خدا در قلب های ما آدم هاست.اما هرگز نمی توانیم او را ببینیم.»

پسر بچه تا حدودی راضی شد، اما هنوز کنجکاو بود.

اندکی پس از آن پدر بزرگ مهربانش او را برای ماهی گیری به سفر برد.

 آن ها مدت زیادی را با یکدیگر بودند.

وقتی که خورشید ، با شکوهی وصف ناپذیر در برابر  دیدگان آن ها غروب می کرد، پسر بچه دید که صورت پدربزرگش سرشار از مهربانی و آرامش خاطر است.

 او اندکی فکر کرد و سرانجام با دودلی پرسید:«بابا بزرگ! من...من قصد نداشتم که دیگر این سؤال را از کسی بپرسم، اما مدت زیادی است که به آن فکر می کنم. اگر جواب آن را به من بدهی خیلی خوشحال می شوم. آیا کسی....آیا کسی واقعاً توانسته خدا را ببیند؟»

 مدتی گذشت. پیرمرد همان طور که نگاهش به زیبایی غروب خورشید بود، به نرمی پاسخ داد:«پسرم! من الان غیر از خدا هیچ چیز دیگری را نمی توانم ببینم.»






نظرات 0