

كردم كه سوار بر استرى شده و اطراف وى را غلامانى گرفته اند و مردم را كنار
مى زنند تا او حركت كند. پس از مدتى كه به بغداد رفتم ، روزى بر روى پلى
حركت مى كردم چشمم به مردى افتاد كه لباس هاى كهنه پوشیده و پابرهنه
است . خوب به او نگاه كردم و در چهره اش خیره شدم و به فكر فرو رفتم كه
این مرد را در كجا دیده ام ؟! آن مرد گفت : چرا این گونه به من نگاه مى كنى ؟!
گفتم : تو را شبیه مردى دیدم كه او را در مكه مشاهده كردم و شروع كردم
صفات او را ذكر كردم . گفت : من همان مرد هستم . گفتم : چرا خداوند با تو این
چنین كرد؟ گفت : من در جایى كه همه مردم در آن (مكه ) تواضع مى كنند
تكبر كردم .خداوند هم مرا در جایى (جامعه ) كه همه براى خود رفعت
و شاءنى دارند، ذلیلم كرد.
.: RASEKHOON.NET:.