تاريخ : سه شنبه 17 آذر 1388  | 11:58 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
  شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
 
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
 
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت .
 
استاد پرسید: چه آوردی؟
 
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت   ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
 
استاد گفت : عشق یعنی همین !
 
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی !
 
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت !!!
 
استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم !
 
استاد گفت: ازدواج یعنی همین !!!  






نظرات 0