تاريخ : پنج شنبه 26 آذر 1388  | 4:08 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
 
  اسمش یوسف بود 
 اما به خاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم  " جناب سرهنگ ",
 یه دو سالی میشد اسیر شده بود و با ما تو یه اردوگاه بود.
 بنده خدا چند بار گفته بود تو رو خدا انقدر به من نگید " جناب سرهنگ " آخر یه
 روزی کار دستم میده !
 ولی تا اومدیم تمرین کنیم و بهش نگیم " جناب سرهنگ " باز از دهن یکی از بچه ها
 می پرید و دوباره میشد " جناب سرهنگ "...
 تا اینکه یه روز در آسایشگاه باز شد و یه عده عراقی ریختن تو آسایشگاه و فرماندشون
 فریاد زد سرهنگ یوسف بیا بیرون..!!
 یوسف انگاری برق 3 فاز از سرش پریده باشه بیرون , پا شد..
 محمود که داداشش سرباز بود به یوسف گفت: چشمم روشن سرهنگ بودی و ما خبر
 نداشتیم؟!
 یوسف با یه خنده ی غمناک گفت که اشتباه شده من .. من ..
 مامور عراقی بهش گفت: حرفی نباشه , خفه , چیزی نگو, ببرید اینو........
 تا اومدیم به خودمون بجنبیم یوسف رو با دست های بسته بردن و دست ما به هیچ جایی
 بند نبود; مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دلنگران بودیم که چه بلایی سر
 بنده خدا اومده , ناراحت بودیم که شوخی شوخی کار دستش داده بودیم.
 چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود رو عراقی ها برای درمان بردن
 و بعد از اینکه خوب شد به اردوگاه ما برگشت تا اومد یهو حالش رو پرسیدیمو گفتیم
 چطوری؟
 خندید.... همان طور که می خندید گفت: بچه ها دیدم یوسف و یه جایی و..!
 همه ازش پرسیدیم یوسف!
 خوب بود, بد بود, حالش چطور بود؟!
 گفتش که : البته یه خورده خندید بعد گفت صبر کنید..به همه سلام رسوند و گفت از همه تشکر کن!
 گفتیم چطور مگه چی شده؟!... زنده ست ؟ ...  بدنش سالم؟!
 گفت: بله سالم .. بردنش اردوگاه ارشد , حالش خیلی خوبه ,جاش هم خیلی خوبه به
 هر حال از همه تشکر کرد..
 می خوره , می خوابه , ترجمه انگلیسی انجام میده وعراقی ها به خاطر اینکه " جناب
 سرهنگ " خیلی تحویلش می گیرن.
  
 اگر امکانش هست از این به بعد منو هم تیمسار صدا کنید!!!!!!!!!!!
 






نظرات 0