تاريخ : دوشنبه 30 آذر 1388  | 3:35 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
محتشم چشمانش را كه باز كرد به اطراف حركت داد. تاریكى بود و سكوت و نور كم فروغ شمعى كوچك. صداهایى از دوردست خیال، درهم و برهم كه موج برمى داشت و اوج مى گرفت.
دردى ویران كننده بر رخش پاشیده بود لبهایش لحظه اى لرزید و بغض را در سینه اش كشت. احساس كرد غمى به سنگینى عالم بر دلش سنگینى مى كند، غمى كه اگر بر كوه فرود مى آمد مى شكست و فرو مى ریخت.
انگار همین دیروز بود. گفل زندگیش، پسر دلبندش1 پیش رویش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. دیگر زندگى و شعر برایش بى معنا شده بود. ادباى كاشان و شعراى معاصر در رثاى فرزندش بسیار سروده بودند، حتى خودش هم مرثیه اى غرّا در عظمت این واقعه سروده بود. امّا درد او را این چیزها درمان نمى كرد.
دوباره بر بستر دراز كشید كه چشمش به شیشه مات پنجره افتاد. دلش هفرى فرو ریخت. انگار دو چشم كوچك و پرمژگان به او خیره شده بود. پسرش بود كه مى گریست و بابا، بابا مى گفت. چشمانش را مالید، كسى پشت پنجره نبود.
روح صدا در تار و پود محتشم كاشانى حلول كرد. حس غریبى به او دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر مى دانست، چشمان غم گرفته اش را بست تا بار دیگر پسر را در خواب به تماشا بنشیند.
آب بود و آب، آبشارهاى بزرگ رودخانه هاى پرجوش و خروش، چشمه هاى زلال، آب همه جا بود، او بر هوا مى رفت و هیچ نمى گفت. باغى از دور نمایان شد. بوستانى بزرگ و بى انتها، تا چشم كار مى كرد درخت بود و گل و گیاه. سبز سبز. میوه هایى آبدار و زرین كه همه یكجا به ثمر نشسته بودند.
در به آرامى باز شد. صدایى ملكوتى از وراى زمان او را به رفتن مى خواند. خود را در كشاكش راه یله داد، خود نمى رفت، بلكه انگار نیرویى نامرئى او را مى كشاند. احساس كرد كه دلش سبك شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غریبى اش ریخته است.
در خط نگاهش مردى سبزپوش را به نظاره نشست، قامت رساى مردى زیباروى كه لبخند مى زد و او را مى نگریست.
او را شناخت، دلش گواهى داد او پیامبر رحمت، صلّى اللَّه علیه وآله، است. خواست برود و دستهایش را غرق بوسه كند، صداى گامهاى شمرده اش از اعماق زمان به گوش مى رسید، نزدیكتر آمد و نرم خندى زد. لبهاى حضرت حركت نمى كرد. امّا شنید:
تو براى فرزند خود مرثیه مى سرایى، امّا براى فرزند من مرثیه نمى گویى؟
آرى، دیشب همین را به او فرموده بود. خجالت مى كشید چشم
در چشم پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، بدوزد. یاراى آن نداشت كه چشم از سیماى پرمحبت او برگیرد، حیران و واله فقط مى نگریست و دم فرو بسته بود.
پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، فرمود:
چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتى؟
كلام پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، عتاب داشت. عرق بر چهره اش نشست.
- »چون تاكنون در این وادى گام برنداشته ام. راه ورود براى خود پیدا نكردم«.
فرمود: بگو:
باز این چه شورش است كه در خلق عالم است.
از خواب پرید. در تاریكى دوات و كاغذ را یافت، دستهایش مى لرزید. در كلام پیامبر طنین جادویى حق بود و زلال معرفت.
باید امر نبى را اطاعت مى كرد، باید از حسین، علیه السلام، مى گفت و حادثه بزرگ عاشورا.
بازاین چه شورش است كه در خلق عالم است
سرود:
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
مصرع به مصرع و بیت به بیت سرود، روزها از پس هم مى رفتند و او تنها با كاغذ و قلم مأنوس بود. هرازگاهى چیزى در ذهنش جرقه مى زد و او را به نوشتن مى خواند. دستش با كاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر كربلا. به گذشته كوچیده بود. پیش رویش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم مى گرفتند و چون شقایق پرپر مى شدند. ضیافت عشق بود و آلاله هاى قبیله سربداران سرزمین سرخ بیدارى.
به خود آمد. سكوت بود و سكوت. نگاهش با كاغذ آشنا بود. چند بند سروده اش را به پایان رسانده بود. مصرعى ناتمام پیش رویش بود:
هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال
شگفت  زده شد. عقلش به جایى قد نمى داد. هرچه بنویسد ممكن است به مقام پروردگار سبحان جسارتى كند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهره اش پرید. احساس خفقان كرد. سرگیجه گرفت و آرام بر بستر غنود.
- »مى دانستم كه كار به اینجا مى كشد، راه چاره اى نیست... پیش پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، رو سیاه شدم. كجا رفت آن همه نغزگوئیت محتشم؟ یك كاشان بود و یك محتشم. آه، آه، كه همه اش اسم بود و رسم«.
خواب به چشمانش آمد. جوانى خوشبوى و رعنا، سبزپوش و زیبا، در همان باغ بهشتى در جاى پیامبر ایستاده بود. سلام كرد و پاسخ شنید. حضرت ولى عصر، عجّل اللَّه تعالى فرجه، فرمود:
چرا مرثیه خود را به اتمام نمى رسانى؟
پاسخ داد:
- »در این مصرع به بن بست رسیدم، نمى توانم رد شوم«.
فرمود: بگو:
او در دل است و هیچ دلى نیست بى ملال
یاراى حرف زدن نداشت، شوق در رگهایش مى دوید و زبانه مى كشید. ندانست كى امام از باغ رفته است. صداى گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزدیكتر مى شد. دسته دسته فرشتگان مى آمدند و هروله كنان، پاى مى كوفتند.
همه سیاه برتن كرده بودند و اشك مى ریختند، گویا كسى نوحه مى خواند. صدایش حفزن داشت و اندوه، نوحه را اینچنین آغاز كرد:
بازاین چه شورش است كه درخلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است كز زمین
بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
چشم گشود، پهنه صورتش خیس اشك بود و دستش مدام بالا مى رفت و بر سینه فرود مى آمد. انگار زمین و زمان با هم دَم گرفته بودند و در عزاى سالار شهیدان نوحه سرایى مى كردند.

 







نظرات 0