فروشنده قبول كرد و علی(ع) پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد . آنگاه رسول اكرم(ص) و علی(ص) با هم به طرف بازار راه افتادند ، در بین راه چشم پیغمبر به كنیزكی افتاد كه گریه میكرد . پیغمبر نزدیك رفت و از كنیزك پرسید : " چرا گریه میكنی ؟ "
در مراجعت برهنهای را دید ، جامه را از تن كند و به او داد . دو مرتبه به بازار رفت و جامهای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد . در بین راه باز همان كنیزك را دید كه حیران و نگران و اندوهناك نشسته است ، فرمود : " چرا به خانه نرفتی ؟ " " یا رسول الله خیلی دیر شده میترسم مرا بزنند كه چرا این قدر دیر كردی " .
" بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت میكنم كه مزاحم تو نشوند " . رسول اكرم به اتفاق كنیزك راه افتاد . همینكه به پشت در خانه رسیدند كنیزك گفت : " همین خانه است " رسول اكرم از پشت در با آواز بلند گفت : " ای اهل خانه سلام علیكم " .
جوابی شنیده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نیامد . سومین بار سلام كرد
، جواب دادند . " السلام علیك یا رسول الله و رحمه الله و بركاته " .
" چرا اول جواب ندادید ؟ آیا آواز مرا نمیشنیدید ؟ "
" چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم كه شمائید . "
" پس علت تأخیر چه بود ؟ "
" یا رسول الله خوشمان میآمد سلام شما را مكرر بشنویم ، سلام شما برای خانه ما فیض و بركت و سلامت است " .
" این كنیزك شما دیر كرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنید " .
" یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، این كنیز از همین ساعت آزاد است .
" پیامبر(ص) گفت : " خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دو برهنه را پوشانید و یك برده را آزاد كرد
.: RASEKHOON.NET:.