تاريخ : سه شنبه 1 دی 1388  | 2:41 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

جوان برافروخته بود. غمگنانه به صورت مادر خیره‏می‏شد و اشک از چشمان بی‏فروغش می‏ریخت.ناگهان دو دستش را بالا برد و فریاد کشید:

یا احکم الحاکمین! احکم بینی و بین امی!ای خدایی که بزرگترین داوری، میان من ومادرم تو داوری کن!

حوالی ظهر بود. عمر و همراهانش در بازارمدینه مشغول گشت و گذار بودند. جوان تاچشمش به عمر افتاد، ساکت‏شد. عمر ایستادو با تحکم رو به جوان کرد و پرسید:

چرا به مادرت نفرین می‏کنی جوان؟!

 

صدای عمر در بازار طنین انداخت. مردم ازدور و نزدیک با صدای عمر جمع شدند و سر وصدای زیادی بلند شد. عمر دوباره غرید:

هی مردک با توام! چرا به مادرت نفرین‏می‏کنی؟! خجالت نمی‏کشی؟!

جوان ترسید و لرزه براندامش افتاد; اما به‏خودش جرات داد و گفت:

یا امیرالمؤمنین! این زن نه ماه مرا درشکمش نگهداشته، دوسال به من شیر داده;حالا که بزرگ شده‏ام، مرا از خود دور می‏کند ومی‏گوید که فرزند اونیستم! تو قضاوت‏کن...

عمر حرف جوان را برید و این بار رو به زن‏کرد و پرسید:

این جوان چه می‏گوید زن؟!

زن با حالت گریه جواب داد:

یا امیرالمؤمنین! به خدا قسم! من این جوان رانمی‏شناسم; نمی‏دانم از کدام خانواده و قبیله است; اودروغ می‏گوید; او می‏خواهد مرا رسوا کند; من زنی ازقریش هستم و هنوز ازدواج نکرده‏ام!

عمر دوباره پرسید:

بر ادعای خود گواه داری؟!

پشت‏سر زن، گروهی مرد که تعدادشان به‏چهل نفر می‏رسید. آماده و قبراق ایستاده‏بودند، زن رو به آن‏ها کرد و گفت:

اینان همه برادران عشیره‏ای من هستند،اینان براین امر شهادت می‏دهند!

یکی از آنها جلو آمد و گفت:

ای خلیفه رسول خدا! این جوان دروغ‏می‏گوید. می‏خواهد این زن را در قبیله‏اش‏رسوا کند. این، دختری از طایفه قریش است وهنوز ازدواج نکرده و باکره است!

عمر دستور داد:

این جوان را به زندان ببرید تا از گواهان‏بازجویی کنم، اگر شهادتشان درست‏باشد، اورا حد افترا می‏زنم.

خورشید در وسط آسمان می‏درخشید. جوان‏بی‏اختیار به آسمان نگاه کرد. جز رنگ آبی‏آسمان‏چیزی قلبش را امیدوار نساخت. سربازان بی‏درنگ اورا دستگیر کردند و کشان کشان به طرف زندان‏دارالحکومه بردند. هنوز به زندان نرسیده بودند که‏علی‏علیه السلام جلویشان ظاهر شد. همگی با دیدن‏علی‏علیه السلام ایستادند. انگار می‏دانستند که جوان رابی‏گناه به زندان می‏برند. علی‏علیه السلام نیز ایستاد. چهره‏مبارکش آفتاب امیدی بود که بر صورت جوان‏درخشید و نگاه نافذش تیرزهرآگینی بود که پای‏سربازان عمر را سست کرد. همگی ایستادند. چیزی‏برای گفتن نداشتند. این بود که تنها نگاه کردند ونگاههای ترس زده شان با نگاه با شهامت علی‏علیه السلام‏گره خورد. جوان با دیدن علی‏علیه السلام جان دوباره‏ای‏گرفت و گفت:

ای پسرعموی رسول خدا! به فریادم برس که من‏جوانی مظلومم; عمر فرمان داده که مرا به زندان برند! علی‏علیه السلام با آرامش خاطر به سربازان دستور داد:

این جوان را برگردانید!

عمر و همراهانش آهسته و با پای پیاده در بازار قدم‏می‏زدند که ناگهان همهمه‏ای دیگر آن‏ها را متوجه‏خود کرد. سرو صدای جوان و مردم کوچه و بازار، عمر رابه تعجب انداخت. سربازان که نزدیک‏تر شدند، عمرسرشان داد کشید:

چرا این جوان را برگرداندید؟!

یکی از آن‏ها جواب داد:

علی دستور داد و تو خود فرموده‏ای که ازفرمان او سرپیچی نکنیم!

حالا علی خودش کجاست؟

می‏آید!...

یکی از سربازان به عقب برگشت و با انگشتش‏امیرالمؤمنین علی‏علیه السلام را نشان داد که آرام و متین‏جلو می‏آمد. عمر با دیدن علی‏علیه السلام خودش راخوشحال نشان داد و از دور برایش درود و سلام گفت:

درود خدا برتو باد ای علی!

حضرت به سلام عمر جواب داد و از او ماجرا راپرسید. عمر آن چه گذشته بود، بیان کرد. علی‏علیه السلام‏بعد از شنیدن همه ماجرا، دستور داد زن و جوان راحاضر کنند. سربازان خلیفه بی‏درنگ زن و گواهانش راآماده کردند. علی‏7 رو به عمر کرد و گفت:

اجازه می‏دهی که من در میان ایشان داوری کنم؟

عمر لبخندی زد و گفت:

چگونه اجازه ندهم که رسول خدا9 می‏فرمود: «داناترین شما، علی‏علیه السلام است.»

جماعت زیادی جمع شده بود. تا حضرت بر مسند قضاوت نشست، همه‏سروصداها خوابید و تنها صدای علی‏علیه السلام بود که سکوت را می‏شکست:

ای زن! آیا بر ادعای خود شهودی داری؟!

زن عجول می‏نمود. بادلهره و دستپاچگی که از حرکات و گفتارش معلوم‏بود، جواب داد:

بلی! این شهود من جماعت می‏باشند.

مردان قبیله‏اش گفته او را تایید کردند. حضرت رو به مردان کرد و فرمود:

امروز در میان شما چنان حکمی بنمایم که در آن، خشنودی خدا و رسولش باشد!

آنگاه از زن پرسید:

ولی تو کیست؟

همینان! برادرانم!

حضرت رو به برادرانش کرد و فرمود:

آیا راضی هستید که داوری من در حق شما و خواهرشما جاری باشد؟

آری، ای پسرعموی رسول خدا! می‏پذیریم.

علی‏علیه السلام در حالی که لبخند می‏زد، نفس راحتی کشید. بعد بلند فرمود:

ای مردم! من خدا را شاهد می‏گیرم و حاضرین را به گواهی می‏طلبم که این زن را به‏ازدواج این جوان، به مهریه چهارصد درهم از مال خود درآوردم!

و در این لحظه با چشمش دنبال قنبر غلام خود گشت. قنبر از میان‏جمعیت‏برخاست. حضرت رو به قنبر کرد و فرمود:

قنبر پول را بیاور!

قنبر چند کیسه پر از سکه جلوی علی‏علیه السلام گذاشت. حضرت کیسه‏ها رابرداشت و به جوان داد و فرمود:

این‏ها را در دامن زنت‏بریز و دست او را بگیر و به خانه ات ببر!

زن مضطرب شد و شگفت‏زده به امیرالمؤمنین‏علیه السلام نگاه کرد; جوان پولهارا به دامن زن ریخت. صدای سکه‏ها به گوش همه رسید. نفسها در سینه‏ها حبس شده‏بود و از کسی صدایی بر نمی‏خاست. ناگهان فریاد زن بلند شد:

الامان، الامان یابن عم رسول الله! می‏خواهی من به آتش بسوزم؟! به خدااین جوان، پسر من است... برادرانم مرا به نکاح مرد پستی درآوردند، این‏پسر از او به وجود آمد; وقتی او بزرگ شد، امر کردند او را فرزند خود ندانم، به خداسوگند این فرزند من است...

زن دنبال گفته‏اش را با هق هق گریه ادامه داد و پسر خودش را به سینه فشرد. فریاد همه‏به تحسین امیرالمؤمنین‏علیه السلام بلند شد. عمر نیز با خوشحالی فریاد زد:

لولا علی لهلک عمر; به راستی که اگر علی‏علیه السلام نبود، عمر هلاک می‏شد!

منابع:

بحارالانوار، ج 9، ص 487 و قضاوتهای حضرت امیر(ع)، شیخ ذبیح الله محلاتی، ص 7275.

 







نظرات 0