یک روز که پیغمبر در گرمی تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان
دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر
بوسید عبایش را دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد
پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست هر چند که می دانم
زنبور جوابش داد تا نام تو را گویم
گل می کند از نامت صد غنچه به کندویم
تا نام تو را هر شب چو گل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم
از قند وشکر بهتر، بهتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست طعم صلوات است این
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
.: RASEKHOON.NET:.