تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 5:13 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

شوق پرواز

شفایافته: سمیه ملایى بالاخانه
12 ساله ، اهل زابل ، روستاى بالاخانه
تاریخ شفا: نهم مهرماه 1373
بیمارى: فلج هر دو پا
گفتم ویلچرم را نفروش، مى خوام داشته باشمش.
پدر نگاهش را به طرف من چرخاند، دستى به سرم كشید، آهى از دل كند و گفت روزهاى سختى رو گذروندیم دخترم، من و تو مادرت.
آه مادرم ... چقدر دلم برایش تنگ شده است.
یك هفته است او را ندیده ام، اما گویى سالهاست از او دورم.
اگر مى توانستم پرواز كنم این فاصله را طى مى كردم.
بال مى كشیدم و خودم را به مادرم مى رساندم این خبر شاد را به او مى دادم و مى گفتم: مادر دیگه نمى خواد دور از چشم من گریه كنى .
دیگه نمى خواد وقتى كه خوابم، كنار بسترم بنشینى و پاهاى خشكیده مو ببوسى ، حالا شفا گرفتم مادر، حالا مى تونم راه برم، بدوم، بازى كنم و شادباشم.

شوق عجیبى داشتم، شوق یك پرواز، یك عروج.
مى خواهم حداكثر استفاده را از سلامت پاهایم ببرم كاش آن لحظات نورانى ، آن زمان روحانى بیشتر طول مى كشید كاش زمان مى ایستاد و من در خلأ آن خلسه عاشقانه، لحظاتى چند شناور و گم مى شدم.
وقتى آقا آمدند عطر وجودشان همه فضا را پر كرد و مشامم و نوازش داد.
دستى پر نور از آستین سبزشان بیرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم كشیده شد.
داغ شدم انگار خورشید به زمین آمده بود و از نزدیك بر من مى تابید.
حرارت آن دست نورانى بر سر و صورتم رویید و تمامى وجودم را پر كرد حتى پاهایم جان گرفته بود و از حرارت آن دست خورشیدى داغ شده بود.
آقاى سبز پوش نگاهش را كه همه نور بود به من دوختند و پرسیدند: به زیارت من آمده اى ؟ بى اختیار جواب دادم: بله آقا، به زیارت شما آمده ام، به پابوس و شفا خواهى از شما.
مهربانانه پرسیدند: چه حاجتى دارى دخترم؟ اشاره اى به پاهاى خشكیده و لمسم كردم وگفتم: پاهایم آقا، پاهایم خشكیده اند، مثل یك تكه چوب، شفا مى خواهم آقا!
لبخندى بر لبانشان نشست؛ لبخندى كه پر ستاره بود، خورشیدى بود، آبى بود، آسمانى بود، مثل آسمان آبى شبهاى زابل پر ستاره بود. هیچ وقت لبخندى بدان زیبایى ندیده بودم.
گفتند: از راه دور آمده اى، خسته اى، بخواب
آرام بخواب صبح كه از خواب بیدار شدى شفایت را گرفته اى و پاهایت سالم خواهند بود.
یك بار دیگر دست مباركشان را روى صورتم كشیدند و چشمانم را بستند، بخواب رفتم.
صداى اذانى از دور شنیده مى شد و صداى نقاره خانه مى آمد.
صداهایى قاطى با همهمه و صلوات به گوشم مى رسید: گویى آقا به دیدنش اومدن، چهره اش نوارنى شدهـنور دیدار آقاست.
نگاه كنید پاهاى فلجش داره تكون مى خوره، به حتم مورد عنایت آقا قرار گرفته، آره شفا یافته، شفا یافته ...
چشمهایم را باز كردم، نقاره خانه همچنان مى نواخت، صداى مؤذن از گلدسته ها مى آمد، صبح آمده بود؛ صبح نوید، صبح امید، صبحى كه وعده اش را آقا به من داده بود، جمعیت زیادى گردم را گرفته بودند پدر در كنارم در پهلوى ضریح امام بر زمین افتاده بود و با صداى بلند مى گریست.ـ
سجده شكر به جاى مى آورد و خدا را سپاس مى گفت.
پس حقیقت داشت؟ من شفا گرفته ام؟ باورم نمى شد آن خواب آن رؤیاى شیرین با آن دیدار روحانى واقعیت داشت، من به دیدار آقا رسیده بودم.
حال زنها گردم را گرفته بودند و چادرهاى سیاهشان حجابى شده بود بین من و مردم، لباسهایم به تبرّك تكه تكه شد، هزار تكه شد، بعد دستهایى به سویم بال گشودند، آغوشهایى از محبت به سر و رویم گشوده شد خود را در بغل هزاران مادر دیدم.
اى كاش مادر خودم هم مى بود و این لحظات عاشقانه را از نزدیك مى دید.
به زابل كه رسیدیم، همین كه از اتوبوس پیاده شدیم ، پدر ویلچر را از باز اتوبوس پایین آورد از من خواست بر آن بنشینم، با تعجب گفتم من كه سالمم.
با مهربانى گفت: مادرت كه اینو نمى دونه و ممكنه از دیدن تو شوكه بشه و خداى نكرده سكته كنه، وقتى كه به خونه رسیدیم آروم آروم ماجرا رو براش تعریف مى كنیم، بعد مى تونى ویلچر رو براى همیشه كنار بگذارى.
قبول كردم و دوباره بر ویلچر نشستم، از این كه ماهها زندانى این ویلچر بودم نسبت به آن احساس بدى داشتم، در دل آروز مى كردم هیچ كس دچار این زندان نشود.
به كوچه منزلمان نزدیك مى شدیم و تپش قلبم بیشتر مى شد، نمى دانستم وقتى مادر را ببینم چه حالى پیدا خواهم كرد؟ آیا طاقت خواهم آورد كه بر ویلچر آرام بگیرم و شاهد اشك ریختن او باشم؟ نه به حتم از جا بر خواهم خواست تا پیش قدمهایش خواهم دوید، خود را به پاهایش خواهم انداخت و از او عاجزانه خواهم خواست كه دیگر گریه نكند و پنهانى اشك نریزد.
آخرین پیچ خیابان را كه پشت سر گذاشتیم به كوچه منزلمان رسیدیم، همان كوچه تنگ و پر ماجرا، كوچه آشنا و پر یادو خاطره كودكى .
آن روزها كه سالم بودم و همراه و همبازى با دیگر دختران محله در این كوچه دنبال هم مى دویدیم و شادى هایمان را با هم تقسیم مى كردیم.
به داخل كوچه پیچیدیم، بچه ها در حال بازى بودند به دنبال هم مى دویدند و چقدر شاد بودند. پدر ایستاد، به بچه ها نگاه كرد من نیز لحظه اى بازى و شادى آنها را به چشم كشیدم. به یاد روزهایى افتادم كه با حسرت از پس پنجره به آنها مى نگریستم و مى گریستم. آن روزهایى كه خانه دلم سراى غم بود. بچه ها تا مرا دیدند دست از بازى كشیدند، همیشه با دیدن من بازى را رها مى كردند و در گوشه اى مى ایستادند تا من از برابرشان بگذرم، هیچ وقت در برابر نگاه من بازى نمى كردند، شاید دلشان به حال من مى سوخت.
حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود. به آنها گفتم نزد طبیبى مى روم كه طبابتش خدایى است اگر از نزد این طبیب ناامید برگردم دیگر هیچ امیدى به سلامت نخواهم داشت. حالا آنها مرا مى دیدند كه بر ویلچر نشسته ام، پس دیگر هیچ امیدى به بهبودى من نداشتند.
سیمین حیرت زده جلو آمده و در برابر نگاه من ایستاد و گفت: پس تو شفا نگرفتى ؟ لبخندى زدم و گفتم: با دعاى خیر شما چرا، ولى ... هنوز حرفم تمام نشده بود كه مادر از منزل بیرون دوید تا مرا نشسته بر ویلچر دید فریاد كشید و گریست.
سیمین پرسید: ولى چى ؟ مادر جلو آمد در حالى كه نگاهش پر از گریه بود، طاقت دیدن آن چشمهاى بارانى را نداشتم، دوست داشتم از جا برخیزم خود را به آغوشش بیاندازم و با فریاد بگویم: دیگه بسه مادر، گریه بس، لبخند بزن و شادى كن، دخترت شفا گرفته، حالا من مى تونم روى پاهاى خودم بایستم، بدوم و بازى كنم، مى تونم تو كارهاى خونه كمكت كنم.
سیمین پرسید: بگو سمیه چه اتفاقى برایت رخ داده؟ خوب شدى یا نه؟ نگاهم را از مادر چرخاندم تا چهره غمگین سمین، و پرسیدم: داشتین چى بازى مى كردین؟ گفت قایم باشك بازى ، گفتم: كى گرگه؟ گفت هر كسى تازه بیاد به بازى.
با خنده گفتم: این دفعه رو كور خوندى ، این دفعه دیگه من گرگ نیستم از جا برخاستم و با فریاد گرفتم این دفعه من شیرم، شیر شیر بچه ها با صداى بلند هلهله كشیدند، مادر نگاهش مات به پاهاى ایستاده من ماند.
هنوز باورش نبود، تكیه اش را به دیوار داد و آرام زمزمه كرد: یا امام رضا! یا ضامن آهو! اى خداى بزرگ! شكر، شكر.
پدر در نگاه مات مادر خندید.
بچه ها دورم را گرفته بودند و یكصدا آواز مى خواندند، آوازى شادى و سرور ...

 







نظرات 0