قدمى از میان نور
شفایافته:
راضیه یعقوبى
12 ساله ، اهل بروجرد
تاریخ شفا:
خرداد 1368
بیمارى:
سرطان
هى دخترها! برین تو! هوا سرده... سرما مى خورین!
پنجره اى باز مى شد. زنى لچك به سر، میان قاب آن هویدا مى گردید و همین حرف را مى زد. اما ما گوشمان هم بدهكار این حرفها نبود. بى توجه دست در دست هم داده، دایره اى ساخته بودیم و سرود مى خواندیم، تن به خیسى باران سپرده بودیم و صداى شادیمان تمامى كوچه را پر كرده بود.
باران میاید جرجر
پشت خونه هاجر
هاجر عروسى داره
دمب خروسى داره.
بارون كه شدیدتر مى شد، لچ آب كه مى شدیم هلهله كنان به همان خانه اى مى رفتیم كه زن لچك به سر از قاب پنجره اش ما را صدا زده بود. فرقى نمى كرد چه مادر من چه مادر دیگران چه خانه من، چه خانه دیگران.
زیر كرسى یا كنار بخارى گرم، تنهاى خیس خود را مى خشكاندیم و با چاى داغ پذیرایى مى شدیم همیشه همین طور بود و هر روز كه باران مى بارید ما همین آش را داشتیم و همین كاسه. باران مى بارد دانه هاى ریز و درشت آن با ضرباتى هماهنگ به شیشه مى خورد، و قاطى با صداى یكنواخت ناودان آهنگ دل نوازى را مى سازد.
تنها و رنجو، روى تخت بیمارستان دراز كشیده ام، در نگاهم باران است و اندیشه ام به دورها راه مى گیرد، به آن روزهاى شاد، بارانهاى تند بهارى و تن به خیسى آن سپردن، سرود خواندن هاى با هم و در بارن دویدن ها.
حالا چه مانده برایم از آن روزهاى خوب؟ جز خاطره اى گنگ و شبهى از همسن و سالانم كه حالا به حتم قد كشیده اند و بزرگ شده اند چقدر دلم برایشان تنگ شده است. چشمانم را روى هم مى گذارم و سعى مى كنم تا به یاد بیاورم. سعى مى كنم تصویر یكى یكى شان را در ذهنم نقش كنم صداهایشان را مى شنوم. با آهنگ ناودان و باران سرود مى خوانند. چقدر شادند و رها:
بارون میاد جرجر
...
گوشهایم را تیز مى كنم سعى مى كنم تا صداها را بشناسم،
پشت خونه هاجر،
بارون میاد جرجر
...
صدیقه است، طاهره، حكیمه، هما و من.
صداى دست زدنهایشان در گوشم مى پیچد، قاطى با صداى زنى كه صدایمان مى زند، هى دخترها! بیاین تو، هوا سرده سرما مى خورین، هى راضیه! راضیه! صدا صداى مادرم است. چشمانم را باز مى كنم. هموست كه بالاى سرم نشسته و به صورتم خیره مانده، هنوز نخوابیدى ؟ نه مادر، دست مهربانش را روى پیشانى ام مى گذارد خم مى شود و صورتم را مى بوسد: امروز مرخصى ، دكتر مى گفت: حالت خیلى بهتر شده مى بریمت خونه بعد هم یه مسافرت، كجا؟ من مى پرسم و مادر لبخندى مى زند و مى گوید: دوست دارى كجا بریم؟ بى اختیار فریاد مى زنم: خب معلومه، مشهد ...
تمامى حواسم به او بود از خواب كه برخاست با تعجب و هراس به این سو و آن سو نگریست، عرق بر سر و رویش نشسته بود مى لرزید. دست بر طنابى را كه به گردن بسته بود كشید. طناب باز شد. هراسان از جا برخاست. نگاهش بى هدف به هر سو چرخید. مراكه دید كمى آرامش یافت. لبخندى بر لبهایش نشست و خندید. خنده اش، به هق هق گریه مبدل شد، جلو آمد و كنارم نشست: مادرم كجاست؟ او را به آغوش كشیدم و پرسیدم: شفا گرفتى ، نه؟ سرش را تكانى داد و گفت: خواب دیدم یه خواب عجیب.
هفت روز است كه دخیل بسته ام در طول این مدت دو نفر شفا گرفته اند: یكى همان دختر و دیگرى زنى كه دیشب شفا گرفت، مى گفت سرطان دارد، مثل من اما شفا گرفت و رفت، او هم خواب دیده بود.
پس چرا امام به خواب من نمى آید؟ اگر به خوابم بیاید دامنش را خواهم گرفت به پایش خواهم افتاد، به او خواهم گفت كه سرطان چه بلایى به سرم آورده است. یكى از كلیه هایم را از كار انداخته و دیگرى را هم خراب كرده است.
به او خواهم گفت كه هر بار زیر دستگاه تصفیه خون ( دیالیز ) مى روم، چقدر زجر مى كشم مى میرم و دوباره زنده مى شوم آرى به او خواهم گفت و با التماس خواهم خواست كه مرا هم شفا دهد.
دسته اى كبوتر در بالاى سرم اوج مى گیرند و در آن سوى گلدسته هاى حرم از نگاهم پنهان مى شوند. نسیمى ملایم وزیدن مى گیرد نگاهم به مادر مى افتد كه از سقاخانه برایم آب مى آورد در ظرفى كوچك و زیبا اما من كه تشنه نیستم. بگیر، آب شفاست.
صداى كه بود؟ مادرم؟ اما او كه چیزى نگفت. فقط ظرف آب را جلوى رویم گرفت و در نگاهم خندید. حتى لبهایش هم تكانى نخورد ظرف آب را از دستش گرفتم. بنوش آب شفاست. دوباره صدا آمد این بار نزدیكتر.
صداى مردى بود. رو چرخاندم نورى چشمانم را زد نور از آن سوى ضریح مى آمد، قدحى از میان نور، آب به رویم پاشید، یك بار، دوبار، چند بار، خیس خیس شدم مادر با تحیرتكانم مى داد.
هى راضیه! چه شده؟ بیدار شو دخترم، بیدار شدم. باز باران بود كه مى بارید و من خیس خیس شده بودم، مادرم پتویى را به دورم پیچید، مرا بغل كرد و با خود به داخل حرم برد. چت شده بود راضیه؟ خواب مى دیدى ؟ ها مادر، خواب مى دیدم، یه خواب عجیب، چقدر دلم مى خواست بازهم بخوابم و خواب ببینم. باز آن دست نورانى از آن قدح نور برویم آب بپاشد. دوباره پلكهایم را روى هم مى گذارم و آرام زمزمه مى كنم كاش بیدارم نكرده بودى مادر! باران میاد جر جر پشت خونه هاجر هاجر عروسى داره دمب خروسى داده با هم هستیم همان هم بازى هاى قدیمى. دست در دست هم داده، شاد مى خوانیم.
سرود باران، و باز هم پنجره اى باز مى شود و زنى لچك به سر میان قاب آن هویدا مى گردد:
هى دخترها، بیاین تو ...
صداى مادر است، چشمانم را باز مى كنم مادر رو به روى نگاهم ایستاده است همراه با تمامى هم بازیهاى قدیمى ام زیارتت قبول راضیه! گلها را مى گیرم و به رویشان مى خندم مادر شاخه هاى گل را در گلدانى كنار پنجره مى چیند.
در بیرون باران مى بارد. برخورد دانه هاى باران بر شیشه پنجره، قاطى با صداى ناودان آهنگ زیبایى را ساخته است.
.: RASEKHOON.NET:.