تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388 | 5:16 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
تشنه و دریا
شفایافته:
خانم الوندى
ساكن تربت حیدریه
تاریخ شفا:
25 تیرماه 1372
بیمارى:
تشنج
طنین پرشكوه نقاره ها، فضاى ملكوتى حرم را پر كرده بود، گلدسته هاى زیبا و گنبد طلا در دل شب مى درخشیدند. صحن انقلاب مملو از جمعیت بود و زائران موج موج در جذبه اى عارفانه فرو رفته بودند. هر از گاهى ، صداى شیونى كه از ته دل بر مى خاست، فضاى صحن را مى شكست. نشسته بود كنار پنجره فولاد و سرش را تكیه داده بود به پنجره، زن و مرد مسنى كنارش نشسته بودند و با چشمانى غمگین نگاهش مى كردند
رشته سبزى دور گردنش بسته بود كه یك سرش به یكى از شبكه هاى پنجره وصل بود، خیلى ها مثل او دخیل حضرت شده بودند. چشمهایش را بسته بود. روسرى آبى رنگى سرش بود. صداى ناله هاى سوزناك دخیل شدگان و حاجتمندان زمزمه وار به گوش مى رسید. دستش را برد طرف طناب و لمس كرد، چشمهایش را باز نمود. نگاه دردمند و اشك آلودش را به مادرش دوخت و پدرش كه خسته تر از همیشه به نظر مى رسید و چشمهاى كم نورش را چسبانده بود به گنبد طلا و زیر لب آیاتى از قرآن را واگویه مى كرد.
چشمهایش را آرام بست، دلشوره عجیبى داشت. فكر كرد چهارمین روزى است كه دخیل حضرت شده، یاد موقعى افتاد كه دكتر متخصص قلب در تربت گفته بود باید به مشهد برود. زمان ضربه خوردنش را پى درپى به خاطر آورد. تمنا و التماس عجیبى توى صداها بود، یه قطره اشك گرم و زلال از زیر پلكهاى بسته اش روى گونه اش غلتید.
مطب دكتر «ب» در مشهد به خاطرش آمد كه دقیق و با وسواس معاینه اش كرده بود و چقدر برایش سخت بود كه به آنها جواب منفى بدهد و فرستاده بودشان پیش دكتر دیگرى كه او هم بعد از معاینه زیاد گفته بود هر لحظه امكان تشنج و شوك بیشترى وجود دارد و ممكن است خطرناكتر هم بشود.
یادش آمد غروب بود كه از دور گنبد پرشكوه و زیبا را دیده بودند نورى خیره كننده از گنبد برمى خاست كه تمام نور چراغهاى تنهایى را پس مى زد، نورى كه رخنه بر سیاه ترین قلبها مى كرد و رعشه بر دلها مى انداخت. خوابش برده بود، هیچ صدایى را نمى شنید، انگار كه از خاكیان دور شده بود، توى خواب هم مى خواند و توى دلش اشك مى ریخت.
ناگهان نورى خیره كننده اطرافش را گرفت. نورى از جنس آسمان ماورایى و ملكوتى ، بوى گلاب و عطر بهشتى مغز سرش را پر كرد و آن قدر لطیف و غیرزمینى بودند كه دلش مى خواست با تمام وجود آنها را حس كند. رنگى سبز و شفاف عمق نور سفید را شكافت و سیدى با قامتى بلند در برابر دیدگان مبهوتش ظاهر شد، تبسمى زیبا و ملیح بر لب داشت و عصایى سبز رنگ قامتش را پوشانده بود. عمامه اى سبز بر سر مباركش بود. تازه یادش آمد كنار پنجره فولاد است و دخیل حضرت شده، ندایى از ته دلش برخاست: ... بخواه تا شفایت دهد.
دهان باز كرد، اشك پهناى صورتش را پر كرده بود، زبانش به لكنت افتاده بود، از ته دل و از عمق جان تمام ذره هاى وجودش زار زد: آقاجان، نجاتم بدهید!
صدایى مهربان و دلنشین شنید. آن قدر صدا خوب و گوشنواز بود كه حس كرد از جایى دور و پاك مى آید: دخترم! تو را كه یك بار شفایت دادم. این بار هم شفایت مى دهم و كارى مى كنم كه ندانى كارت از كجا درست شده. با دستهایى كه از جنس نور بودند حبه اى خوراكى به او دادند و او با هر دو دست آن را گرفت و به دهان برد.
دست به سینه گذاشت و خم شد، بعد دستها را به سوى آسمان بلند كرد و بلافاصله بیدار شد.
طناب دور گردنش باز شده بود، بلند شد و ایستاد، صداى فریاد مادرش را شنید و بعد هجوم مردم را به طرف خودش دید. جمعیت اطرافش را گرفتند، پدر در آغوشش گرفت مادر او را بر سینه فشرد، و اشك شوق بود كه گلزار گونه ها را آبیارى مى كرد، خیل عظیم زائران مى گریستند. گویى شب شكسته بود، و ماه نقره فام در پهنه آسمان رها بود.
.: RASEKHOON.NET:.