تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 5:35 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

كسى مى آید

ـ زندگى براى ما فقیر بیچاره ها مثل زَهره! نمى دانم چرا خدا ...؟!
ـ حرفش را قطع مى كنى : كفر نگو مرد! اینم مصلحت خداس.
یعقوب به تو مى نگرد. در چشمانش با تمام وجود، شرم را حس مى كنى ، لب مى گشاید: راست مى گى ... اما چكار كنیم ... بگردم خدا رو كه همیشه بنده هاشو امتحان مى كنه. راستى مولود! اونجا رو نیگا! و تو به صفحه تلویزیون خیره مى شوى ، در صفحه تلویزیون حرم مطهر امام رضا(ع) را مى بینى و موجى از مردم، كه به سوى آن منبع نور و رحمت مى شتابند.
هر كس دردى داره ما هم یك درد!
یعقوب خیره خیره به تلویزیون نگاه مى كند. چشمانش پر از اشك شده و با تمنا مى گوید: اى كاش پولى دستم مى اومد و على رو مى بردم مشهد، شاید امام رضا نظرى به ما مى كرد و این پسره رو ... باقى حرفش را فرو مى خورد اما تو باقى كلامش را مى دانى .

حرف تو، حرف یعقوب و حرف یعقوب حرف دل توست.
من كه یك زمین زراعى بیشتر ندارم. پولى رو هم كه هر سال از فروش محصول به دست مى یارم. بخور و نمیره ...
به على مى اندیشى كه با چشمانى لبریز از شادى دستت را در دستش مى فشارد و مى گوید: فارغ التحصیل كه شدم و رفتم سر یك كار نون و آبدار، هم تو و هم بابا رو از این بلاتكلیفى در مى یارم ... لب به اعتراض مى گشاید كه اى بابا! مگه مى شه به این زمین و خونه نقلى قانع بود، اگه یك كاره اى شدم مى برمتون شهر.
مى خواهى بگویى كه هم تو و هم یعقوب در آب و هواى روستا زندگى كرده اید. با شیر تازه دوشیده شده و نان از تنور در آمده ... اما نگاه بر غرور على مانع از آن مى شود كه كاخ آرزوهایش را با یك ضربه نابهنگام ویران كنى جوان است و پر از آرزو، لذا فقط به یك لبخند بى رنگ زمزمه مى كنى . ان شاءالله و على شادمان بوسه اى بر دستت مى زند.
یعقوب به آرامى نم چشمش را مى زداید. یاعلى مى گوید و از جایش بر مى خیزد. نگاهش به آن سوى اتاق، جایى كه على نیمه جان به زمین چنگ زده است، كشیده مى شود. سرى تكان مى دهد و به سوى او مى رود و پتو را با احتیاط كنار مى زند. على جان!! از على صدایى بلند نمى شود، فقط حركتى به خود مى دهد، در حالى كه مهر سكوت بر لب دارد. صورتت پر از اشك شده، تو به یعقوب نگاه مى كنى ، یعقوب به على ، و على ... حسرت نگاه آرام و مغرور على ، حرفهایش و لمس لبانش بر روى دستان آماس زده ات در دلت جوانه مى زند. با بغض به یعقوب مى نگرد ماتش برده و به على زل زده است. لحظه اى نمى گذرد كه از اتاق خارج مى شود، و تو مى مانى و على و تلویزیونى كه دیگر بارگاه امام رضا(ع) را در پهنه سینه اش ندارد. مبهوت از جایت بلند مى شوى .
پاهایت سخت حركت مى كند. شاید اگر مى توانستى به شانه على تكیه كنى این چنین نبود، یاد او در ذهنت جارى مى شود: باید برات یك صندلى چرخدار بخرم. نه ... اصلا چرا صندلى چرخدار ... خودم برات عصا مى شوم، هرجا كه بخواى مى برمت، هر جا ...
تو به على نگاه مى كنى ، و على به تو. شاید در تو آینده را مى بیند شاید هم تو برایش مدینه فاضله اى ! نه مادر، اول خودت سر و سامان بگیر بعد به فكر من باش. نه مادر، اول تو! تبسمى بر لبان رنگ پریده ات جوانه مى زند: این حرف حالا نه پس فردا كه چشمت افتاد به دختر مورد علاقه ات این حرفها یادت مى ره، مى رى پشت اونو مى گیرى . على دلخور مى شود، غم عجیبى بر چهره اش سایه مى افكند. مى گوید: این چه حرفیه كه مى زنى ؟ مگه مى شه فراموش كنم؟ محبت به مادر جاى خودش، عشق به زن جاى خودش. و بعد لبخندى لبانش را از هم مى گشاید.
خوشحال مى شوى نگاهش به تو آرامش مى دهد و حرفهایش برایت بوى صداقت دارد. هر دوتا تونو به آسمونها مى برم ... تو مى خندى و على بر پیشانى ات بوسه مى زند و مى گوید فقط برام دعا كن، فقط دعا چشمانش لبریز از اشك مى شود، به سرعت از كنارت بلند مى شود و از اتاق خارج مى گردد و تو را با دلى مملو از سؤال و یك دنیا اضطراب، تنها مى گذارد.
یعقوب را در تاریكى حیاط، تنها مى یابى ، سكوت كرده، گویى حضور تو را حس نمى كند. شاید او هم مثل تو به على مى اندیشد. به سكوت بیان كلامهاى محبت آمیزش، گرماى دستانش و نگاه ... جلوتر كه مى روى یعقوب لب مى گشاید: باورت مى شه مولود ... على مون ... على ما كه اون قدر سالم بود، یك دفعه این طورى از پا افتاد. با گریه مى گویى : نه! معلومه كه نه ! یعقوب ادامه مى دهد من هم نه، كى فكرش رو مى كرد. هیچ كس. على كه نباشه من هیچم. و یعقوب مى گوید: نمى دونم بدون او چطورى زندگیم رو سر كنم. على جگر گوشه هر دو مونه او صورتش را با دستان خود مى پوشاند. اشك صورتت را پوشانده و یأس قلبت را آتش مى زند، یاد آن روز در ذهنت زنده مى شود.
در آشپزخانه حیاط نان مى پزى كه پسر همسایه فریادكنان خودش را به تو مى رساند: مولود خانمـعلى آقا جاى مغازه مش قاسم با یك ماشین ... بقیه حرفش را نمى شنوى . چادر به سر مى كنى و در یك دقیقه و شاید هم كمتر خودت را به مغازه مش قاسم مى رسانى . مردم جمع شده اند. خودت را به جمعیت مى زنى . على را كه مى بینى مى خواهى فریاد بزنى ، اما شرم آن چنان در تو ریشه دوانده كه یاراى این كار را از تو مى گیرد. زمین از خون على قرمز است و او نیمه جان روى زمین. یعقوب هم مى آید. یعقوب همسر تو.
لحظه اى بعد على روى دستهایى بلند مى شود و در صندلى ماشین جاى مى گیرد. مى خواهى تو هم با على و یعقوب بروى ، اما یعقوب مانع مى شود. به ناچار به خانه بر مى گردى و منتظر مى مانى یك ساعت، دو ساعت ... انتظار به سر نمى آید. شب مى شود شب را تنها مى گذرانى تا صبح مى شود. وضو مى گیرى و نماز مى خوانى ، دعا مى كنى براى على ... ناگهان صداى در خانه مى آید. در را باز مى كنى یعقوب را مى بینى خسته، سلامى مى كند و وارد حیاط مى شود، داخل اتاق مى گردد و تو هم.
به عكس على چشم مى دوزد. بعد نگاهش را به تو معطوف مى كند: على خوب مى شه اما! ... هزاران اما در فكرت ریشه مى دواند:ـ اما چى ... دكترها در مورد سلامتى اش قطع امید كردن، مى گن نُخاش آسیب دیده ـ گفتم مى برمش تهرون، گفتند بى فایده است. به عكس على زل مى زنى ، باز هم مى خندد، تو گریه مى كنى ، اما او همچنان لبخند به لب دارد.
تو و یعقوب در تاریكى حیاط فرو رفته اید، در آن حال، به چشمان یعقوب مى نگرى ، چشمانش نمناك است. فكرى دارى . نمى دانى به یعقوب بگویى یا نه! مدتى با خود كلنجار مى روى ، عاقبت مى گویى : مى خوام قالى ببافم. به نگاه متعجب یعقوب لبخند مى زنى و ادامه مى دهى : از فردا شروع مى كنم ... مى فروشیمش و با پولى كه به دست مى یاریم على رو مى بریم مشهد ... یعقوب نگاهت مى كند. برق تحسین را در چشمانش مى بینى . پشت دار قالى نشسته اى و قالى اى را كه قولش را به یعقوب داده بودى مى بافى . حضور كسى را در پشت سرت حس مى كنى . یعقوب است كه مى گوید: زیاد به خودت فشار نیار! یعقوب كنارت روى دار مى نشیند.
دارى گل یاس روش مى اندازى ؟ آره یاس از همه بهتر یعقوب لبخندى به لب مى آورد: فردا شب تو مسجد دعاى توسله! تو نمى یایى ؟ فكر خود را به زبان مى آورى : نه مى خواهم قالى را تمام كنم. ناگهان ناله على را مى شنوى . هراسان خودت را به او مى رسانى . آب! یعقوب لیوانى آب مى آورد و به على مى دهد على نیمه جان جرعه اى آب مى نوشد و بعد سرش را روى بالش مى نهد.
چشمانش نیمه باز است و صورتش لاغر. بر مى گردى و با دنیایى امید پشت دار مى نشینى . دستانت آخرین رج هاى قالى را بر دار مى بافند و تو خسته جان و امید وار به كارت ادامه مى دهى . حالا دیگر گل یاس بر روى قالى به وضوح نمایان شده است. یاد على كه مى كنى نیروى مضاعف در خویش مى یابى . مى دانى كه امشب شب چهار شنبه است و یعقوب ... ناگهان دستانت بر دار قالى مى لرزاند و تو مى لرزى . وجود كسى را در اتاق حس مى كنى .
با خود مى گویى : جز من و على كه كسى این جا نیست. هر چه بیشتر مى گذرد وجود آن كس برایت محسوس تر مى شود. كسى مى آید، در تنهایى دل تو و على احساسى ناآشنا در وجودت رخنه مى كند و تو به قالى چشم مى دوزى و زیر لب مى گویى : استغفرالله ربى و اتوب الیه. اما باز هم صداى پا را مى شنوى . ناگاه صداى ناله على ، تو را متوجه او مى كند. سر بر مى گردانى و على را مى بینى متحیر، مات ... على به تو مى نگرد. متعجب مى لرزى و على هم ... در مقابل دیدگان متعجب تو، روى بستر نیم خیز مى شود، باز هم حیران و سرگردان. گویى در این دنیا نیست، على در بستر مى نشیند، همان آرزویى كه تو داشتى و به خاطرش چه اشكهایى كه ریختى ... او كه ناى حرف زدن نداشت. اكنون به حرف مى آید: مادر كجا رفت؟ مى ترسى . على مى نشیند و مى ایستد مثل گذشته ها ... چیزى نمانده كه از تعجب قالب تهى كند. على سراسیمه قدمى به پیش مى گذارد، او همچنان راه مى رود. كجا رفت؟ كجا رفت؟ مى پرسى : كى كجا رفت؟ جوابت را نمى دهد.
دوان دوان خودش را به حیاط مى رساند، تو هم به دنبالش مى روى ، در حیاط را مى گشاید و لحظه اى طولانى داخل كوچه را نگاه مى كند. بعد در را آهسته مى بندد، روى كه بر مى گرداند او را مى بینى كه اشك صورتش را خیس كرده، حیران به على مى نگرى .
على ، چون كودكى نا آرام، سرش را به دیوار مى زند و مى گرید. نواى دعاى توسل مسجد از بلندگو به گوش مى رسد ...
یا على بن موسى الرضا!
یابن رسول الله!
یا حجة الله على خلقه ...
یادت مى آید كه یعقوب امشب در مسجد است.
با خود مى گویى : دیگر تا آمدن یعقوب چیزى نمانده ... مى دانى كه باید سجده شكر به جاى آورى . على را به داخل اتاق مى برى ، اشك چشمانت را پاك مى كنى و پشت دار مى نشینى ، وقتى آخرین رج قالى را مى بافى ، یعقوب وارد اتاق مى گردد، على از جایش بلند مى شود و گریان در آغوش یعقوب فرو مى رود.
یعقوب آرام مى گیرد و على پر تپش، گویى عزیزى را از دست داده است. از روى دار به على و یعقوب مى نگرى ، على به سویت مى آید به قالى ِ با گل یاس بافته شده چشم مى دوزد. تو به على نگاه مى كنى و على به قالى بردار. لحظه اى بعد على دستت را در دستش مى گیرد، و لبانش را با دستان تو تماس مى دهد و مى گوید: مادر! دستات بوى یاس مى ده، اما هیچ بویى دل انگیزتر از عطر وجود آقا و مولایى كه بر بالینم آمد و مرا از رنج و مرارت رهانید نیست.
شادمان على را در آغوش مى گیرى ، دل تو و على با هم یكى شده.
السلام علیك یا على بن موسى الرضا(ع)!

 







نظرات 0