تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 5:36 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

قدمهاى زمان در دیار عشق آوران

سالهاى سرنوشت در چهره آفتاب خورده اش قدم مى زد.
چین و چروك ایام به روى دستهایش، گذر جوانى اش را فریاد مى كرد.
شكوفه هاى سپید روى چادرش، خبر از بهار عبادتش مى داد.
حجابش را به دور كمرش گره زده بود.
از كنار چارقدش، چند تار موى قرمز، سبزى حنا را به تماشا نشسته بود.
مردمك چشمش در غبار مبهمى غوطه مى خورد.
پلكهاى پلاسیده اش تحمل پرتوافشانى خورشید را نداشت و متناوباً به هم مى خورد.
حركات صادقانه اش توجهم را جلب كرد. جلو رفتم.
ـ سلام مادر جان! زیارت قبول، حالت چطوره؟
ـ الحمد الله ننه جون، خدمت آقا كه هستم خیلى خوبم.
ـ از كجا براى زیارت مشرف شده اى ؟

 ننه جون! به جاى این حرفها دستمو بگیر، ببرم جلو ضریح زیارت كنم. به این كارها چكار دارى ؟
ـ اى به چشم، مادرجان! زیارتنامه خواندى ؟ نه من كه سواد ندارم. بیا زیارتنامه را برام بخوان.
ـ بازم به چشم، هر كارى بگى با جون و دل انجام مى دهم.
بعد شما هم به چند سؤال من جواب مى دى ؟
ـ خوب حوصله ام را سر بردى سؤالتو بگو. راحتم كن.
ـ اهل كدام شهرى ؟
ـ از غرب كشور آمده ام، شهر ...
_ چند سالته؟
ـ اى بابا، دخترم! به این كارها چكار دارى ، مى خواى حاج عباس بشنود. از او دنیا بیاد طلاقم بده؟
صورت مهربانش را بوسیدم و با لبخندى گفتم:
ـ مادر از خیر این سؤال گذشتم. یادته چندمین باره كه به زیارت مى آیى ؟
ـ والله راستش را بخواى نه، ولى مى دونم زیاد اومدم.
ـ از این سفرها خاطره اى دارى برام تعریف كنى ؟
ـ آها حالا شد یه حرفى . آره یه بزرگوارى از آقا دیدم كه هیچ وقت فراموش نمى كنم و به خاطر همون تا مى تونم به زیارت و پابوسش میام ... تا مداد و كاغذ را آماده كردم، با تعجب نگاهى كرد و گفت: وایسا! وایسا! اول بگو ببینم تو خودت كى هستى كه این قدر سؤال پیچ مى كنى ؟ تو چكاره اى كه مثل مأموراى شب اول قبر منو سین جیم مى كنى ؟ حالا دفتر و مداد تو برداشتى ازم مدرك بگیرى .
دستهایش را در دستم فشردم و گفتم من خدمتگزار ناچیز آقا هستم و براى مجله حرم هر وقت توفیقى حاصل شد، مطلب مى نویسم. سرگذشت آدمهایى را كه هنوز از جویبار صدق و صفا آب مى نوشند و در جاده آینه اى صراط مستقیم قدم بر مى دارند، آدمهایى كه در دستهایشان بركت خدا سبز مى شود و اندیشه دلهایشان خرمن خرمن گندم است، ریا نمى فروشند، و زلال زلالند، مثل گنبد آقا. قلبشان در تاریكى و روشنایى مى درخشد. آرامش آخرتشونو به تشویش و نامردمى این دنیا نفروختند. مثل سپیده صبح صافند و چون عشق داغ.
دور و برش را نگاهى انداخت و گفت: واى ، خاك بر سرم. خدا مرگم بده. مى خواى وقتى برگشتم به ولایت، هم ولایتى هام بگن ننه جعفر براى زیارت نرفته. با روزنامه چیا اختلاط كرده. حالام برگشته با فیس و افاده، كه من آدم مهمى شدم.
ـ ببین مادر جون! قربونت برم معذرت مى خوام ، هیچ سؤالى نمى كنم. خوبه؟ راضى شدى ؟ فقط خاطراتتو تعریف كن.
ـ باشه مى گم ولى اسممو نمى گم.
ـ پس بیا بریم یك جاى خلوتى بنشینیم.
دل دل مى زدم و دعا مى كردم پشیمون نشه و از این كه موفق شده بودم این پیر زن شهرستانى با صفا را به حرف بیارم خوشحال بودم.
ـ بفرما مادر! همین جا خوب و مناسبه، یاا... قربون قدمت.
ـ مى دونى دخترم. سالهاى گذشته، خدا بیامرز كربلایى عباس، یه روز به خانه آمد و گفت: ننه جعفر، خانوم خانوما! یه مژده برات دارم. هاج و واج به دهنش نگاه كردم ببینم چى مى خواد بگه. بعد از كمى صغرى كبرى چیدن، گفت: بار و بندیل رو ببند و كارها تو انجام بده تا كفش و كلاه كنیم و بریم پابوس آقا امام رضا(ع)، گفتم: چى ؟ زیارت، فریاد ناگهانى كربلایى مرا به خود آورد: چى شده زن مى خواى خونه خرابم كنى ؟ وقتى به خود آمدم دیدم از خوشحالى قدح سفالین بزرگى را كه پر از دوغ بود به روى زمین انداختم و مثل جگر زلیخا تكه تكه شده.
خیلى خجالت كشیدم زیر چشمى نگاهى بهش كردم دیدم اخماش تو هم رفته، كمى ترسیدم. به من و من افتادم و نشستم زمین را تمیز كنم، كه جلو آمد با محبت دستى به سرم كشید و گفت: ناراحت نباش فداى سرت.
شوق زیارت آقا بود پاشو، پاشو به كارهات برس، من جمع مى كنم. رو كردم به امام رضا: آقا جون! قربونت برم. آفتاب از كدوم طرف در اومده كه كربلایى میخواد كار خونه انجام بده. فهمیدم همه از شوق زیارت آقاست. خلاصه چه سرتو درد میارم. دو روز بعد پس از خداحافظى از قوم و خویشها، با سلام و صلوات ما را از زیر قرآن و آینه گذراندند و راهى سفر آروزها شدیم.
یادم نمیاد چند روز طول كشید تا به دروازه شهر مشهد رسیدیم. البته، نه كه ما مشتاق دیدن قبر آقا بودیم و من هم اولین سفرم بود، خیلى در راه سخت گذشت و زمان خیلى طولانى به نظر رسید. هر چى مى آمدیم مثل این كه جاده كش بر مى داشت و درازتر مى شد. تا این كه یه روز دم دماى غروب به نزدیكى شهرى رسیدیم كه دو تا آفتاب داشت.
یكى اون ته هاى آسمونش بود و یكى هم عین خورشید ظهر، بین زمین و آسمون مى درخشید. به كربلایى گفتم این جا كجاست كه دو تا آفتاب داره؟ كربلایى قیافه اى گرفت و قاه قاه خندید، حالا نخند و كى بخند، من از خجالت سرم را پایین انداختم و حرفى نزدم و او بعد از مدتى غش و ریسه رفتن، ناگهان با قیافه اى مودبانه دست بر سینه، گفت:
السلام علیك یا على بن موسى الرضا! و...
برخود لرزیدم و اشك از چشمانم جارى شد. پس این جا خراسونه؟ این گنبد و گلدسته هاى آقامونه؟ زبانم بند آمده بود، نمى دانستم چیكار باید بكنم. دست و پام رو جمع كردم و رو به حضرت گفتم: سلام آقا جان، سرو جونم فدات. و زار زار تمام غروب را گریه كردم.
از اول شهر تا نزدیك حرم، نفهمیدم چطورى اومدم و چى به من گذشت كه بالاخره رسیدیم. به كربلایى گفتم: تو رو خدا همین نزدیكى ها یه خونه بگیر كه پنجرش رو به حرم آقا واشه و این ده روز هیچ از آقا جدا نشیم. گفت: اى به چشم، خانوم خانوما! دیگه چى ، سرم را پایین انداختم و گفتم: خدا عمرت بده مرد، كه منو براى زیارت آوردى .
جونم برات بگه، همون طور كه دلم مى خواست آقا كمك كرد و یك اتاق خوب گرفتیم و شدیم همسایه آقا. پسرم و كربلایى رفتند وضو بگیرند. منم رفتم چادر نماز بردارم و آماده براى زیارت بشم كه تا دولا شدم چادرم را بردارم، درد شدیدى در كمرم احساس كردم، طورى كه دولا ماندم. چه سرت را درد مى یارم، با هزار زحمت مرا خواباندند و گفتند: تو استراحت كن. خسته راه هستى . فردا ان شاءالله مى بریمت زیارت.
تمام غصه هاى دنیا بغضى شد و در گلوم ماندگار شد. شوهرم و پسرم جعفر به زیارت رفتند من ماندم و اشك و التماس به درگاه آقا. درد ساكت نشد كه نشد. فردا رفتند داروى گیاهى برام آوردند. هیچ اثر نمى كرد و هى مشكلى بر مشكل اضافه مى شد. تا یه شب كه شوهر و پسرم به زیارت رفتند. دلم خیلى گرفت. داشتم به حرم آقا با حسرت نگاه مى كردم و اشك مى ریختم.
یعنى آقاجون! من گنهكارم كه تا این جا آمدم ولى داخل خونه ات راهم نمى دى ؟ این رسم مهمان داریه؟ خودت مى دونى چقدر راه اومدم. تو را به جان جوادت! از سر تقصیراتم بگذر. آخه مى شه آدم تا این جا بیاد، شما رو نبینه؟ كه ناگهان در بین هق هق گریه ام در اتاق باز شد و یه آقایى اومد تو با یك بشقاب انگور. من دست و پامو گم كردم. گفتم حاج آقا! ببخشید. ما نمى دونستیم! این خونه شماست. این جا را به ما هم اجاره دادن، كربلایى بیاد از این جا مى ریم. آقا بشقاب انگور را زمین گذاشتند و گفتند: بخور، خوب مى شى ، من اومدم دو ركعت نماز بخونم و برم، در گوشه اتاق به نماز ایستادند. دست و پام مى لرزید. صورتم را محكم پوشوندم و سرم را روى بالش به سمت دیوار برگردوندم. دعا مى كردم زودتر جعفر و كربلایى برگردن.
با شنیدن صداى در، فریاد زدم جون خودتون اومدین زیارت! خونه مردم را غصب كردین و توش نماز مى خونین، حتماً قبول مى شه؟ عبادتتون خیلى درسته و زدم زیر گریه، برگشتم دیدم آنها متحیر مانده اند، فكر كردن دیوانه شدم با احتیاط جلو اومدن. گفتن چى ! ما خونه را اجاره كردیم و در اختیار خودمونه.
با دست گوشه اتاق را نشان دادم و گفتم پس این آقا چى مى گن؟ و هر سه نفر برگشتیم، نه آقایى بود و نه بشقاب انگورى . ناخود آگاه از جا بلند شدم. دردى در خود احساس نكردم ولى هنوز شیرینى همان یك دونه انگور را در دهنم مزه مزه مى كردم. آره جونم! بعد از كلى بهت و حیرت، متوجه شدیم كه آن آقا، آقا امام رضا(ع) بودند كه به دیدار دل شكسته من اومدن و منو شفا دادن.
بعدش هم خودت بهتر مى دونى كه چه احساسى داشتم. از اون سال تا حالا در هر شرایطى به دیدن آقا میام، حالا بیا زیارتنومه برام بخون.
ـ رو چشمم، مادر جان!
السلام علیك ایها الامام الغریب ...!!
تو گرامى ترین مقصود هستى !
اى خداى من!
تقرب مى جویم به سویت به وسیله فرزند دختر پیغمبرت محمد(ص) كه رحمت تو بر او و آلش باد!







نظرات 0