تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 5:54 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

راوى: سلیمان (یكى از اصحاب امام رضا(ع)

حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. یك روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشید و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مى‏شد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشك به گوش مى‏رسید. انگار با جیك جیك خود، چیزى مى‏گفت.

امام علیه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشك در زیر سقف ایوان لانه دارد. یك مار سمى به جوجه‏هایش حمله كرده است. زودباش به آن‏ها كمك كن!. ..

با شنیدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم كه پایم به پله‏هاى لب ایوان برخورد كرد و چیزى نمانده بود كه پرت شوم...

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید كه آن گنجشك چه مى‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این كافى نیست؟!»

 







نظرات 0