راوى: موفق (یكى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مىرفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىكردیم. در یكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا كردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم. ـ «پسرم! چرا با ما نمىآیى؟» «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مىآیم» «بگو پسرم!» پدر! آیا مرا دوست دارید؟» «البته پسرم» «اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مىدهید؟» «حتما پسرم» «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با كعبه است». سكوت سنگینى بر لبهاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
.: RASEKHOON.NET:.