تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 10:06 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
عمه جان گهواره را بنگر چه تابی می خورد اصغرم از نوك انگشتش چه آبی می خورد دیدی ای عمه عجب انگشت خود را می مكید جای آب از نوك انگشتش تبسم می چكید با زبان بی زبانی در نگاهم راز داشت خنده بر لبهای خشكش چشمه ای از ناز داشت روی دستم آنقدر زد دست و پا كز تاب رفت آنقدر بوسیدمش تا اصغرم در خواب رفت دستهای كوچكش را چون به صورت می كشید اشك از چشمان مستش روی گونه می چكید چون به خیمه می روید آهسته تر نجوا كنید قطره آبی برای اصغرم پیدا كنید هر چه اصغر خواب باشد فكر بابا كمتر است عمه سرگردان تر از بابا به یاد اصغر است با عمو می رفت میدان حرف اصغر بود آب كاش تا سقا نیاید باشد او در خیمه خواب دست خود را چون عمو روی لب اصغر كشید

من خودم دیدم كه اشكش روی قنداقه چكید







نظرات 0