تاريخ : جمعه 4 دی 1388  | 12:55 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
سرهنگى پسرى داشت ، كه در كاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم ، دیدن هوش و عقل نیرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش دیده مى شود:
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
این پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زیرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: ((توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .))
مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنایان و اطرافیان ، نسبت به او حسادت ورزیدند، و او را به خیانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فایده نمودند، ولى آنجا كه یار، مهربان است ، سخن چینى دشمن چه اثرى دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسید:
((چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟))

سرهنگ زاده گفت : زیرا من در سایه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اینكه نعمتى كه در من است نابود گردد:

توانم آن كه نیازارم اندرون كسى

حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است

بمیر تا برهى اى حسود كین رنجى است

كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سیاه






نظرات 0