تاريخ : پنج شنبه 17 دی 1388  | 12:33 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

با همین لباس ها دفنم كنید


 

به یاد شهید « رضا روزپیكر »

 

روز هم تاریك است!
چند وقتی بود پسر شانزده ساله‌ام - رضا روزپیكر - جبهه بود. حوالی عید بود كه آمد. گفت: «مامان به بابا بگویید امسال چیزی نخرد. خرید امسال را من می‌خواهم بكنم.»
من خوشحال شدم. رضا دیگر برای خودش مردی شده بود. او همه حقوق جبهه‌اش را خرچ بچه‌ها كرد. برای هر كدام لباس یا كفش ارزان قیمت خرید و با دست پر به خانه آمد. همه بچه‌ها خوشحال بودند. اما خودش گرفته بود یك روز مرا كشید كنار و گفت: «مادر! می‌خواهم چیزی از شما بپرسم.»
گفتم: بپرس مادر جان!
پرسید: «این روزها شما هم تاریك است؟»
جواب دادم «نه، روز كه تاریك نمی‌شود!»
رضا گفت: «مادر! چند روزی است كه شب و روز برایم فرقی ندارد. احساس دلتنگی می‌كنم.»
گفتم: «حتما به خاطر زیاد ماندن در جبهه است»
آن روز، رضا برای خودش یك دست لباس پلنگی خریده بود. آنها را به تن كرد و گفت: «مادر! من اینها را خیلی دوست دارم.»
گفتم: «ان شاء‌الله داماد شوی و همین لباس‌ها را شب عروسی‌ات به تن كنی.»
جواب داد: «نه مادر! بگو ان‌شاء‌الله شهید شوی شما همیشه دعا می‌كنی من داماد شوم. من دوست دارم شهید شوم. تو نمی‌دانی شهادت چقدر شیرین است. از همین حالا می‌گویم، اگر من شهید شدم با همن لباسها دفنم كنید.»
بعد در حالی كه بعض كرده بود، ادامه داد: «در جبهه كسی داریم كه هر وقت از او می‌پرسم چرا من شهید نمی‌شوم، می‌گوید: دو نفر درخانه شماست كه راضی نیستند تو شهید شوی».
و رضا گفت: «حتما آن دو نفر شما و بابا هستید. تو را به خدا تو را به جان حضرت زهرا بیایید و رضایت بدهید.»
هنوز شیرینی نوروز بر دهانمان بود كه رضا ساكش را برداشت و راهی شد. وقتی می‌رفت انگار یكی به من می‌گفت: «قشنگ نگاهش كن، او دیگر برنمی‌گردد!»
او می‌رفت و من از پشت سر سیر نگاهش می‌كردم. آن لحظه به یقین می‌دانستم كه رضای شانزده ساله من به شهادت خواهد رسید. چرا كه دیگر از دلم نمی‌آمد برای ماندنش دعا كنم و دل ظرفیش را بشكنم.





لينک مطلب







نظرات 0