تاريخ : شنبه 19 دی 1388 | 7:26 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
هی! فلانی!
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را،
جز با او
و جز برای او نمیخواهی!
گمانم زندگی باید همین باشد.1
در طول تاریخ، هیچ وقت انسانها به مانند امروز، دغدغه درک معنای زندگی را نداشتهاند. این اندیشه، امروزه به قدری گسترده شده است که گاه، حتّی متفکّران بزرگ، جانب احتیاط را رها کرده، رو در روی علم، فلسفه، اخلاق و دین قرار گرفتهاند: در این بین، عدّهای از آنها، انسان را در جایگاه خلیفة اللّهی میدانند و او را مسافر این جهان میشمارند که وظیفهاش شناخت خدا و اطاعت اوست و عدّهای دیگر، انسان را همانند سایر حیوانات میپندارند که تابع نظام طبیعت و اصل تنازع بقا و قانون جنگل است.
زندگی، بزرگترین نعمتی است که خداوند به انسانها عطا فرموده است و در صورت بهرهگیری درست از آن، میتوان ایندهای سعادتبخش و روشن، هم در این جهان و هم در جهان آخرت، به دست آورد. البته کسی میتواند از این سرمایه، بهره کامل را ببرد، که دارای ایندهنگری و جهانبینی درست باشد.
کسی نفسهای ما را میشمارد
امام علی(ع) فرمود: «عمر تو، همان تعداد نفسهای توست، که کسی مراقب آنهاست و آنها را میشمارد».2
همه مردم، دوست دارند که زندگی، آن گونه که آنان میپسندند باشد. خیلیها دوست دارند بدون هیچ تلاشی از جانب آنها، تمام چرخهای کائنات، به نفعشان به حرکت دراید و آنان به خواستههایشان برسند. بعضیها دوست دارند بدون دوست داشتن دیگران، همگان به آنها عشق بورزند و برخی دوست دارند بدون داشتن درک متقابل، همه مردم، در تمام شرایط، آنان را درک کنند.
عوامل مؤثّر معنابخش به زندگی
جهانبینی هر فرد در زندگی، نشئت گرفته از چند عامل است که یکی از مهمترینهای آنها «فطرت» است. کسی که دارای سرشتی پاک باشد و روح و روان خود را از پلیدیها دور نگه دارد، مسلّماً این عامل، در روح و جسم او ریشه میدوانَد و تأثیر بهسزایی در اندیشههای او خواهد گذاشت. عامل دیگر، «محیط» است. محیطِ زندگی هر فرد، میتواند تأثیر زیادی در اندیشه او بگذارد؛ امّا نباید این گفته را این گونه تلقّی کرد که تأثیر محیط، باعث میگردد که فرد، دیگر از خود، هیچ ارادهای نداشته باشد. چه بسا افرادی که علیرغم زندگی در محیطهای بد، به مدارج عالی علمی و اخلاقی رسیدهاند. شاید بارها شنیده باشید که متفکّران شرق، گل نیلوفر آبی را نشانه پاکی میدانند؛ زیرا این گیاه، در میان لجن و گل و لای میروید و با این حال، گلی زیبا میدهد.
بیشتر مشکلات مردم دنیا (و از جمله: جنگها و نسلکُشیها)، نشئت گرفته از برداشتهای گوناگون زورمندان، از معنای زندگی است. وقتی کوکلوس کِلانها3 در امریکا، سیاهان را میسوزانند، عمل خود را به دین مسیح نسبت میدهند. وقتی طالبان در افغانستان جنایت میکنند، عمل خود را به اسلام نسبت میدهند و وقتی خِمِرهای سرخ در کامبوج، به قتل عام دست میزنند، آموزههای مارکس را مبنای رفتار خود جلوه میدهند، در حالی که تمام این توجهیات، انحراف از آموزههای اصلی است که زورمندان و تشنگان قدرت، آنها را به نفع خود، تغییر دادهاند تا برداشتهای دیگران از زندگی را ـ که به نفع آنها نیست ـ نپذیرند. آنان بدون اقناع دیگران و بدون هیچ گونه استدلال عقلی، راه و رسم زندگی خود را برترین میدانند و میخوانند.
خداوند، در قرآن کریم، به پیامبرش چنین میگوید: «رها کن کسانی را که دین خود را به بازی و بازیچه گرفتهاند و زندگی دنیا، آنها را مغرور ساخته است و با این قرآن، ]عواقب کارشان را[ به آنها یادآوری نما تا ]شاید به هوش ایند و[ گرفتار ]عواقب شوم[ اعمالشان نشوند».4
انسان امروز و معنای زندگی
در دنیای امروز، به سبب گسترش ارتباطات، تعابیر گوناگونی از زندگی ارائه میگردد. عدّهای همچون شاعران، با خیالپردازیهای رؤیاگونهشان، لطافتی خاص به آن میدهند:
زندگی، دفتری از خاطرههاست
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش... .5
زندگی حسّ غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد... .6
عدّهای نیز از دید فلسفی به آن مینگرند: «زندگی خوب، آن زندگیای است که از محبّت، الهام گیرد و دانش، راهنمای آن باشد».7
و عدّهای نیز با آوردن ایسمها و اعتقاد به مکاتب گوناگون، سعی در توجیه منطقی آن دارند. گروهی که میبینند حتّی با وجود قوانین آزاد نظامهای دموکرات (مردمسالار) و لیبرال (لاقید)، باز هم خواست و اراده و اختیار و پیشرفت انسان، سخت تحت تأثیر صنعت و تکنولوژی و خواست قدرتمندان و صاحبان ثروت است، اگزیستانسیالیست (یعنی معتقد به اصالت داشتن وجود انسان) شدهاند، به این معنا که معتقدند انسان، تنها باید وجود خودش را تحقّق و تعالی بخشد و پویا و متکامل باشد. هدف، چیز خاصّی یا نقطه خاصّی نیست. فقط باید ارادهاش آزاد از جبر حکومت و طبیعت و تکنولوژی و اجتماع باشد و جلو برود. عقل و غریزه و احساس، او را هدایت خواهند کرد. فرد باید از اجبارها و تحمیلهای جامعه، رها باشد. خلّاقیت و آزادی و کُنش، به معنای وجود داشتن و عین ارزش است و تنها راه تعالی به شمار میرود. ژان پل سارتر، معتقد بود که: «اکنون انسان، در جهانی بی خدا، به جای خدا نشسته است. همرنگی با جامعه لازم نیست و هر فرد انسان، هدایتگر خویش است. در واقع، انسان، از هر چیزی آزاد است، به غیر از آزاد بودن!».
این مکتب، با آن که در برابر قدرتهای بینام و نشانِ حاکم شده بر زندگی انسان مدرن، شورید، امّا از آن جا که راهی پیش پای انسان نگذاشت و هدفی در بیرون از وجود انسان به او نشان نداد، ثمره نهایی آن، افتادن به دامان نیهیلیسم (پوچگرایی) بود. نیهیلیستها (پوچگرایان)، با بیسرانجام شمردن دنیا و نفی خداوند، تمام زوایای زیبای زندگی را تاریک میبینند و سعی در بیمعنا جلوه دادن آن دارند.
طبیعت و فراطبیعت (فیزیک و مِتافیزیک)
به طور کلّی، تمام مکاتب و آموزههایی را که برای زندگی انسانها معنایی خاص در نظر میگیرند، میتوان در دو نوع تفکّرِ فراطبیعتگرایی و طبیعتگرایی خلاصه کرد.
الف. فراطبیعتگرایی
نظریهای است که میگوید زندگی یک فرد، تنها در صورتی معنادار است که ربط و نسبت خاصی با قلمروِ صرفاً روحانی داشته باشد. بر اساس این نظریه، اگر خدایی در کار نباشد و روحی وجود نداشته باشد و یا بر فرض وجود، انسان در زندگی خود، توان برقرار کردن ارتباط با آنها را نداشته باشد، در این صورت، زندگی انسانی، فاقد معنا خواهد بود.
نظریه فراطبیعتگرایی، به طور عمده، به دو شاخه اصلی تقسیم میشود:
1. نظریه خدامحور: بر اساس این نظریه، ارتباط و نسبت خاص با خداوند، شرط لازم و کافی برای این است که زندگی شخص، معنادار باشد. به عبارتی، معنا در زندگی انسان، از راه تحقّق بخشیدن به هدفی که خداوند برای آدمی مقرر کرده است، به وجود میاید. در واقع، طبق این نظریه ـ که به «نظریه هدف» معروف است ـ، یک زندگی، بدان اندازه که به تحقّق هدف خداوند از خلقت آدمی کمک میکند، معنادار است. نمونههای چنین اعتقادی در دنیای امروز را میتوان در ادیان توحیدی، به روشنی، مشاهده کرد.
برخی اندیشمندان معاصر غرب، با چنین عقیدهای مخالفاند و چنین میپندارند که خداوند، با تعیین هدف برای انسان، استقلال او را از بین میبرد. از جمله چنین منتقدانی میتوان به ژان پل سارتر (1905ـ1980م) اشاره کرد که گفته است: «ما به خود میبالیم که مستقل و آزادیم و هنگامی که بر اساس آرمانهای خود زندگی میکنیم، میتوانیم دستاوردهای قهرمانانه داشته باشیم. امّا اگر ما اجزایی از جهانی باشیم که برای رسیدن به هدفی طراحی شده است، در آن صورت، شأن و منزلت ما چندان تفاوتی با یک وسیله یا ابزاری که بر اساس هدف از پیش تعیین شدهای در ذهن ساخته شده است، ندارد».
در پاسخ چنین افرادی باید گفت: هر چند که لازمه معنادار شدن زندگی، پیروی از هدفی است که خداوند برای انسان در نظر گرفته است، امّا باید به این نکته نیز توجّه داشت که انسان، در این که از این هدف پیروی کند یا نه، اختیار کامل دارد و آزاد است که به هدف الهی تحقّق ببخشد یا نه. در ضمن، از آن جا که فطرت انسان، فطرت خدایی است، چه بسا اگر هر انسانی با فطرت پاک خود، بخواهد هدف و معنایی برای زندگی خود در نظر بگیرد، همان هدف و معنایی باشد که خداوند برای او در نظر گرفته است و به عبارتی، چون قصد خداوند، به واقع خوب است، پس اراده او کاملاً با اراده انسان، سازگار خواهد بود.
2. نظریه روحمحور: این نظریه میگوید که معنای زندگی هر شخص، وابسته به قرار گرفتن روح او در یک حالت خاص است. به اعتقاد این گروه: «زندگی اگر بناست معنادار باشد، باید ارزش زیستن را داشته باشد؛ یعنی این حیات مادّی و محدود دنیوی انسان، دارای ارزش کافی برای زندگی کردن نیست و فقط در صورتی دارای ارزش و معنا خواهد بود که ابدی باشد و پایان نپذیرد». در برابر چنین نظریهای، این سؤال به ذهن میرسد که اگر زندگی یک انسان در حیات محدود دنیوی، نمیتواند معنا داشته باشد، در حیات نامحدود هم معنا نخواهد داشت و به عبارتی: افزایش زمان زندگی (جاودانگی)، به خودی خود، چه معنایی میتواند به زندگی انسان بدهد؟
در پاسخ به این سؤال، گفته شده است که هر چند تمدید زمان (جاودانگی) به خودی خود نمیتواند زندگی را معنادار کند، امّا شرط لازم برای امور دیگری است که سازنده زندگی بامعنایند. مثلاً این که برای تحقّق کامل عدالت، نیاز به زمانی بیشتر از مهلت محدود و چند روزه این دنیایی است؛ چرا که بسیارند کسانی که علیرغم انجام دادن کارهای پسندیده و خیرخواهانه و یا ارتکاب جرائم و اعمال غیر اخلاقی (مانند قتل و...) در این دنیا به پاداش یا مجازات اعمال خود نمیرسند و همین، ضرورت زمانی بیشتر پس از مرگ را مشخّصتر میسازد. از جمله گروههایی که به این نظریه اعتقاد دارند، میتوان به معتقدان به تناسخ ارواح (هندوها، بوداییها، بومیان امریکا و...) اشاره نمود.
ب. طبیعتگرایی
نظریه طبیعتگرایی، این نکته را که «معنای زندگی، فقط در صورت وجود یک نظام روحانی ممکن است»، نفی میکند.
طبیعتگرایان، ممکن است بپذیرند که خدا یا روح میتواند به زندگی معنا دهد، امّا ضروری بودن چنین شرطی را برای معناداری زندگی، انکار میکنند. به عبارتی، برای یک طبیعتگرا، زندگی بامعنا میتواند از طریق عمل به روشهای غیر روحانی، مطابق با آنچه علم میگوید نیز حاصل شود. این نظریه هم به دو شاخه اصلی زیر، تقسیم میشود:
1. نظریه شخصگرایی: این نظریه ـ که بیشتر در قرن بیستم رایج بودـ، بنیاد و ریشه اصلی مکاتبی چون: عملگرایی (پراگماتیسم)، ابطالگرایی منطقی (پوزیتیویسم) و وجودگرایی (اگزیستانسیالیسم) به شمار میآمد که تمامی آنها، آرمان و مقصود مشترکی از ارائه تحلیل شخصگرایانه در موضوع معنای زندگی داشتند.
محور اصلی این نظریه، بر این عقیده استوار است که «آنچه به زندگی معنا میبخشد، وابسته به شخص است (و لزومی ندارد حتماً امری روحانی باشد)». به طور دقیقتر، این نظریه، این مسئله را که «ایا زندگی معنادار است یا نه؟»، تابع این میداند که «ایا زندگی (یا اجزای آن)، بر اساس و مطابق خواستهها و نیازهای انسان هستند یا خیر؟».
البته شخصگرایان، درباره این که کدام یک از تواناییهای ذهنی، زندگی را معنادار میکند، با یکدیگر اختلاف دارند، به طوری که عدّهای معنای زندگی را در رضایت داشتن از گزینشها یا مجذوب شدن به کارهای خود میدانند، گروهی دیگر، اعتقاد دارند که معنای زندگی، تابع تمایلات است (مانند تمایل به چیزی داشتن و تمایل به کسب کردن و تملّک آن یا به دست آوردن چیزی که شخص از یک دیدگاه، آن را ترجیح میدهد) و در آخر، گروهی نیز هستند که میگویند: «زندگی آدمی، در صورتی از معنا بهرهمند است که او چیزی را دوست داشته باشد».
2. نظریه عینگرایی: بر اساس این نظریه، زندگی، هنگامی معنادار است که آنچه از نظر ذهنی به زندگی معنا میدهد، در عالم خارج هم وجود عینی داشته باشد. به عبارتی، از دیدگاه این نظریه، زندگی یک شخص، هنگامی معنادار خواهد بود که: اوّلاً او به صورت فعّال و مستمر در طول زندگی خود، به یک اصل یا قانون برای زندگی، اعتقاد داشته باشد. ثانیاً آن اصل یا قانونی که او برای زندگی خود برگزیده است، در عالم خارج (واقعیت)، یک اصل و قانون ارزشمند باشد. بر این اساس، اگر کسی برای زندگی خود، یک طرح و ایده کلّی نداشته باشد، زندگی او بیمعنا خواهد بود، هر چند که او در طول زندگی خود، کارهای باارزشِ زیادی هم انجام داده باشد و بر عکس، اگر کسی برای زندگی خود، یک طرح و ایده کلّی داشته باشد، امّا طرح او، در عالم خارج (واقع) ارزشمند نباشد، باز، زندگی او بیمعنا خواهد بود.
اشکال این نظریه، این است که متأسّفانه هیچ یک از طرفداران آن، به این سؤال که چه چیزی یک کار یا عقیده ذهنی را «باارزش» یا دارای «ارزش ذاتی» میکند و در واقع، چه معیاری برای ارزشمند بودن کارها و عقاید وجود دارد، پاسخ مشخّصی ندادهاند.
به نظر برخی معتقدان به این مکتب، زندگی فقط به همان اندازه معنادار است که خلّاق باشد. زندگی تکراری و خالی از هر گونه تازگی و نوآوری، بیمعناست؛ چون شخص در این نوع زندگی، هیچ کارِ ارزشمندی انجام نمیدهد. این دیدگاه، در واقع، ارزشمندی را در خلّاقیت و نوآوری میبیند و بر همین اساس، شعر، نقاشی و موسیقی را گرامی میدارد. به عقیده عدّهای دیگر، ملکات و خصایص نیک اخلاقی، بویژه احساس و عمل خیرخواهانه، شرایط کافی برای معناداری زندگیاند، یا زندگی فقط به اندازهای که به تولید رفاه یا هر «خیر» دیگری بینجامد، معنادار است. دیدگاه دیگری هم در میان معتقدان به این نظریه (شخصگرایی) مطرح است که میگوید: زندگی معنادار، مشروط به تحقّق بخشیدن به فضیلتهای اخلاقی است.
پینوشتها:
*این مقاله، در بخش علمی، بازنویسی و تکمیل شده است.
1. مهدی اخوان ثالث.
2. میزان الحکمه با ترجمه فارسی، محمّد محمّدی ریشهری، قم: دارالحدیث، حدیث 14184.
3. Ku Klux Klan
4. سوره انعام، ایه 70.
5. مهدی سهیلی.
6. سهراب سپهری.
7. برتراند راسل.
منابع:
1. نقد ونظر (فصلنامه)، سال هشتم، شمار سوم و چهارم (پاییز و زمستان 1382).
2.وبلاگ: ashar
3. فرهنگ واژهها، عبد الرّسول بیات و دیگران، قم: مؤسّسه اندیشه و فرهنگ دینی، 1380.
.: RASEKHOON.NET:.