تاريخ : دوشنبه 20 مهر 1388  | 2:03 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

یك روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شركت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می كنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه.

جن میگه: من برای هر كدوم از شما یك آرزو برآورده می كنم. منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام كه توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیك باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه.

بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی كنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال كنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه.

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: «من می خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شركت باشن»!

نتیجهء اخلاقی اینكه همیشه اجازه بده كه رئیست اول صحبت كنه.







نظرات 0