روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند:کجا می روی؟
گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.
گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم.
پ.ن
این داستانک برای کسی یا چیزی نیست . در پاسخ به دوستی است که می گفت هرچه می کنم که گناه نکنم نمی شود .انگار اطرافیان و خودم اراده لازم را نداریم . دوست داشتم به او بگویم،خداوند بسیار بسیار بزرگتر از تصورماست .تو تلاشت را بکن . و آرام باش . همین که در راه و مسیر هستی ، او خود می فهمد.
.: RASEKHOON.NET:.