تاريخ : دوشنبه 20 مهر 1388  | 8:30 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.

از او پرسیدند:کجا می روی؟

گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.

گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم.

پ.ن

این داستانک برای کسی یا چیزی نیست . در پاسخ به دوستی است که می گفت هرچه می کنم که گناه نکنم نمی شود .انگار  اطرافیان و خودم اراده لازم را نداریم . دوست داشتم به او بگویم،خداوند بسیار بسیار بزرگتر از تصورماست .تو تلاشت را بکن . و آرام باش . همین که در راه و مسیر هستی ، او خود می فهمد.








نظرات 0