تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1388 | 5:47 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می كرد كه در سرزمین خود همه چیز داشت، جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان، تنها چیزی كه نداشت خوشبختی بود و با این كه پادشاه كشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی كرد. پادشاه یكی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و كنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهن او را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی كند، فرستادگان پادشاه همه جا را جست وجو كردند و به هر كسی كه رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تواحساس خوشبختی می كنی؟»
و البته جواب همه آنها «نه» بود. نزدیك غروب وقتی مأموران به كاخ برمی گشتند پیرمردی را دیدند كه داشت غروب آفتاب را تماشا می كرد و لبخند می زد، مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد تو كه لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی.»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت:« البته كه من آدم خوشبختی هستم.» فرستادگان پادشاه به او گفتند:« پس با ما بیا تا تو را به كاخ شاه ببریم.»پیرمرد به دنبال آن ها به كاخ رفت، فرستادگان پادشاه داخل كاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو كردند. پادشاه از این كه بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد، پس رو به مأموران كرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهنش را برای من بیاورید.»
مأموران مدتی سكوت كردند و گفتند:« قربان! این پیرمرد هیزم شكن آن قدر فقیر است كه پیراهنی برتن ندارد!؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت:« البته كه من آدم خوشبختی هستم.» فرستادگان پادشاه به او گفتند:« پس با ما بیا تا تو را به كاخ شاه ببریم.»پیرمرد به دنبال آن ها به كاخ رفت، فرستادگان پادشاه داخل كاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو كردند. پادشاه از این كه بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد، پس رو به مأموران كرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهنش را برای من بیاورید.»
مأموران مدتی سكوت كردند و گفتند:« قربان! این پیرمرد هیزم شكن آن قدر فقیر است كه پیراهنی برتن ندارد!؟»
منبع : هفته نامه صبح صادق
.: RASEKHOON.NET:.