تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:15 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که بالباسی اندک در سرما نگهبانی میداد به او گفت آیا سردت نیست نگهبان پیر گفت چرا ایپادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم پادشاه گفت اشکالی ندارد من الان به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند نگهبان ذوق زده شد و ازپادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعدجسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
 ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اماوعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد






نظرات 0